#عشق_و_یک_غرور_پارت_139
ـ نه عزیز جون، اتفاقا اون جا بهترین مکان برام بوده لااقل امروزم رو پر کرد.
ـ یعنی چی؟! حرفات بو داره دختر! انگار از موضوعی رنج می بری.
از جایم برخاستم و ظرف های ناهار را از روی میز برداشتم و شروع به شستن کردم. بار دیگر صدای دلسوزانه ی عزیز تارهای افکارم را پاره کرد:
ـ ماندانا امروز تماس گرفته بود.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
ـ گویا برای عصری به پیشنهاد کاوه می خواین جایی برین، درسته؟!
سرم را به نشان تایید تکان دادم و گفتم:
ـ آره عزیز جون ولی من حال بیرون رفتن ندارم، الان هم خیلی خوابم میاد. اگه تماس گرفت یه جوری دست به سرش کن.
ناگهان با اخم برخاست و شانه هایم را به سویش چرخاند:
ـ چرا نمی خوای بگی چی شده؟ لطفا بگو چه موضوعی موجب منقلب شدنت شده.
ـ ولم کن عزیزجون! لطفا راحتم بذارید. فقط جسمم خستس و نیاز به آرامش دارم.
ـ تا نگی چی شده نمی ذارم به اتاقت بری، پس بهتره همین حالا خودت رو سبک کنی.
ناگاه هجوم اشک به چشمانم دوید، عزیز جون با لحنی دلسوزانه مرا به آغوش گرمش کشید و در حالی که پشتم را با دستان چروکیده اش نوازش می داد گفت:
ـ وای عزیزم، هرگز نباشم که تو رو غمگین و پژمرده ببینم. حالا حتم دارم موضوعی رو ازم مخفی می کنی.
در حالی که سعی می کردم از ریزش اشک ها ممانعت کنم آهسته گفتم:
ـ همش بر می گرده به مهمونی دیشب، راستش آقا کاوه بر خلاف وسام بسیار خونگرم و اهل معاشرته. اون قدر که حتی جلو روی مهمونای دیگه از قیافه ام تمجید کرد و امروز رو برای رفتن به رستوران به اتفاق ماندانا و وسام تعیین نمود اما در کمال ناباوری وسام بهم گفت که قصد دارم خودم رو به کاوه بچسبونم. (با حالتی کلافه دستهایم را در هوا تکان دادم) چه می دونم، قصد اغواش رو دارم. پسره در کمال پررویی ازم خواسته دور و بر کاوه نپلکم.
عزیز با چهره ای متفکر به من چشم دوخت و گفت:
ـ فقط همین موضوع موجب رنجشت شده؟
ـ فکر نمی کنم تهمت اون نسبت به من، موضوعی ساده باشه عزیزجون.
ـ البته به نظرم عقیده ی وسام بی دلیل نمی تونه باشه، کاملا اونو می شناسم و می دونم که پسری نیک سیرت و پاکه، ولی این که بهت گفته با کاوه مراوده نداشته باشی لابد چیزی رو می دونه که من و تو نمی دونیم. غیر از اینه؟!
romangram.com | @romangram_com