#عشق_و_یک_غرور_پارت_138

وقتی وارد خانه شدم از عصبانیت در حال انفجار بودم. از این رو چند نفس عمیق کشیدم و شیر آب را باز و چند بار دستانم را با آب خنک پر کرده و به صورتم پاشیدم. از ناراحتی گونه هایم گر گرفته و وجودم ملتهب و سوزان بود. با خودم زمزمه کردم: «پسره ی از خودراضی فکر کرده قصد دارم کاوه رو از راه به در کنم. عجب مهملاتی! دیوانه!»

آن شب با خاطری پریشان به رختخوابم خزیدم. صبح روز بعد با حالتی آشفته سریع یک لیوان شیر سر کشیدم و از خانه بیرون زدم. حتی حوصله ی رانندگی نداشتم. احساس می کردم نیاز مبرمی به پیاده روی دارم. نرگس با دیدنم به سمتم دوید:

ـ ششیوا جان، امروز ساعت آخر قبل از رفتن به خونه بهتره راجع به پروژه ای که استاد عنوان کرده صحبت کنیم. چون خیلی وقته بچه های دیگه دست به کار شدن ولی من و تو هنوز اقدام نکردیم.

ـ باشه نرگس جان حالا تا آخر ساعت.

ـ تو چته دختر؟ انگار تو این عالم نیستی!

ـ ولم کن نرگس، اصلا حال و حوصله ندارم.

ـ چی چی رو حوصله نداری! (دستم را کشید و به گوشه ای برد) اتفاقی افتاده شیوا؟ چون تو رو هرگز این طور پریشون احوال ندیدم.

ـ نه حالم خوبه فقط احساس کسالت می کنم. شاید سرما خورده باشم.

با نگاهی موشکافانه گفت:

ـ همش به خاطر اینه که پلیور تن نمی کنی اون هم بر می گرده به ماشین عزیزت. بیشتر اوقات وقتی سوار می شی پوشش مناسب رو از یاد می بری.

با بی حالی او را کنار زدم و گفتم:

ـ بهتره تا استاد نیومده بریم توی کلاس.

شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و با من همگام شد:

ـ شیوا مطمئنی حالت خوبه؟ اصلا حوصله داری امروز در مورد پروژه بحث کنیم؟

با همان لحن بی تفاوت گفتم:

ـ حالا کو تا پایان ترم، عجله نکن.

ـ هی هی! مثل اینکه تو خوابی دختر! اکثر همکلاسی هامون طرح ساخت مکان مورد نظرو چیدن اون وقت تو می گی زوده، واقعا که!

آن روز با روحیه ی نادرستی که داشتم نرگس بیچاره را هم دچار گرفتگی خیال نمودم. راست گفته اند که افسرده دل افسرده کند انجمنی را.

وقتی به خانه رسیدم بوی خورش قرمه سبزی شامه ام را نوازش داد. با عزیز میز را چیدیم و در سکوت مشغول خوردن شدیم. گه گاه متوجه نگاه کنجکاو او بر چهره ام می شدم ولی به رویم نیاورده و خوردن را ادامه دادم. در نهایت با لحنی نگران گفت:

ـ شیوا به نظر مثل روزهای گذشته نیستی. تو دانشگاه اتفاقی برات افتاده؟!


romangram.com | @romangram_com