#عشق_و_یک_غرور_پارت_140
ـ اون هرگز عمل خلاف عرف انجام نداده عزیزجون، در عوض باهام خیلی بامحبت رفتار نمود...
عزیز میان حرفم گفت:
ـ می دونم عزیزم، ولی ناراحتی تو از وسام غیرمعقوله. بهتره کمی فکر کنی و بی گدار به اب نزنی و اما در مورد دعوت شدنت به مهمونی. به نظرم بهتره که بری و گزک به دست وسام ندی یا چه می دونم خدای ناکرده میونَت با ماندانا به هم نخوره، در ثانی قرار نیست که به تنهایی با کاوه بری، تو قراره در حضور خواهر و برادرش باشی.
ـ ولی من دوست ندارم چشمهام به چهره ی وسام بیفته.
ـ اشتباه می کنی شیوا جان. نرفتن تو به همراه اونا این عقیده رو در اون بارور می کنه که حدسش درست بوده و حالا با بودن نگاه های مزاحم از رفتن سر باز زدی.
عزیز سکوت اختیار نمود و به دقت چهره ام را نظاره کرد. با سخنان عزیز دچار تردید و دودلی شدم. درست در این لحظه صدای زنگ تلفن برخاست. بی اختیار به سمت آن گام برداشتم. عزیز با ایما و اشاره فهماند که دعوتشان را بپذیرم و مخالفت نکنم. با تانی گوشی را برداشتم:
ـ الو بفرمایید.
ـ سلام اهوی گریزپا! مگه دیشب قرار نذاشتیم که امشب شام رو به رستورانی بریم، پس چی شد؟!
ـ می شه امشب رو کنسل کنید؟
ـ به هیچ وجه چون میز قبلا رزرو شده و انصراف هم دور از ادبه.
به ناچار با لحنی مستاصل گفتم:
ـ آماده شدنم تقریبا یه ساعتی طول می کشه اشکالی که نداره؟
ـ هرگز، چون من هم هنوز آماده نیستم.
با لبخندی رضایت بخش مکالمه را پایان دادم. پس از گذشت یک ساعت صدای زنگ آیفون خبر از آمدن آنها می داد. عزیز جون با لبخند رضایت چشمان مهربانش را بر روی هم قرار داد و گفت:
ـ حالا رنگ رخسارت بهتر شده. مطمئنم با رفتن و گذراندن یه تفریح دوستانه بهتر از قبل هم می شه.
با بدرقه ی عزیزجون پله ها را پایین آمدم و پس از گشودن در ماندانا را با لبی خندان و روحیه ای بانشاط پیش رویم مشاهده نمودم. با اصرار او از آوردن ماشینم صرف نظر کردم و به همراه او سوار ماشین سبک و آخرین مدلش شدیم. پس از جای گرفتن روی صندلی عقب متوجه کاوه شدم که با قدم های بلند و محکم به سمت ما آمد؛ با لبخندی گرم و گیرا به دیدگانم چشم دوخت:
ـ شیوا خانم، از این که دعوت امشب منو پذیرفتید و با حضورتون محفل ما رو رونق بخشیدید بسیار سپاسگزارم.
با شرم نگاهم را به زیر انداختم:
ـ چوب کاری نفرمایید آقا کاوه! موجب مسرت خاطر بنده است.
با بوق کوتاهی که وسام از ماشینش زد کاوه ضمن تکان دادن دست و اشاره به وسام با لبخند ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com