#عشق_و_یک_غرور_پارت_130

- با امید قرار داشتم، از این جهت متوجه گذشت زمان نشدم.

با لبخند گفتم:

- پس رومئو و ژولیت بعد از مدت ها همدیگه رو ملاقات کردند.

با سخنم سرش را به زیر انداخت و خنده های ریزی سر داد.

آن روز بیشتر سخنانمان حول و حوش تعطیلات طولانی فصل تابستان گذشت و هم چنین در مورد پروژه هایی که امسال به ما واگذار می شد تا روی آن دانسته هایمان را به اجرا در آوردیم؛ هر چند از دانشجویان ترم های بالاتر مطلع شدیم که آن چنان هم مشکل نیست و با کمک و یاری دوستان کار عملی مان صورت می پذیرد. نرگس با ذوق ادامه داد:

-- شیوا، از همین حالا بایست به من قول بدی اولین اثر معماری رو به کمک هم طرح و برنامه ریزی کنیم. نبینم یهو یکی دیگه از راه برسه و اونو وارد کارت کنی.

با تبسم به چهره اش چشم دوختم:

- به روی چشم نرگس خانم، امر امر شماست. آخه با وجود شما دوست گرامی مگه می تونم دست یاری یکی دیگه رو بپذیرم.

او که گفته هایم قند در دلش آب می شد ادامه داد:

- آخه تو شاگرد زرنگ این دانشگاه هستی، راستی که طراحیت هم حرف نداره.از همین حالا باید میخ رو بکوبم.

با نرگس خداحافظی و راه خانه را در پیش گرفتم. از آنجایی که هنگام صبح ماشینم روشن نشد ناچار مسیر همیشگی را پیاده طی کردم . به چند قدمی در ورودی حیاط رسیده بودم که با صدای بوق ماشینی بر جا میخکوب شدم. این صدا را به خوبی می شناختم. صدای بوق ماشین وسام بود. چشمانم را بر روی هم نهادم و بی توجه به بوق های پی در پی اش راهم را تا دم در ادامه دادم، کلید را انداختم که ناگاه دستان پر قدرت وسام دور مچم حلقه شد. با نگاهی پر شور به او چشم دوختم:

- این حرکت شما چه معنی داره؟!

با نگاهی متحیر و موشکاف به من خیره شد. با فشاری سریع دستم را از دستانش رها ساختم و با چهره ای بر افروخته برگشتم تا کلید را یک بار دیگر در قفل بچرخانم. صدای مرتعش او به گوشم خورد:

- فقط خواستم رسیدنتون رو تبریک گفته و سال پر موفقیتی رو براتون آرزو کنم. چند بار بوق زدم ولی گویا متوجه نشدید. اگه حرکتی خلاق شان ازم سر زده از شما معذرت می خوام.

با چهره ای گرفته و پریشان به سمت ماشینش حرکت کرد. درب حیاط را بسته و به آن تکیه دادم. از این که رفتارم را کنترل نکرده و بیش از حد تند رفتم پشیمان شدم. صدای عوض کردن دنده ی ماشینش به گوشم رسید. گویا مسیرش را تغییر داده و وارد خانه شان نشد. با خود اندیشیدم: " گویا عکس العملم حسابی اونو به هم ریخت." پس از تنفسی عمیق با یادآوری سخنانش در فرودگاه شیراز یاس و ناامیدی بر دلم نشست و با غیظ زیر لب گفتم:"حقشه که باهاش این طور برخورد بشه!" با لحنی مغرورانه به خود افزودم:"آقا وسام! از این به بعبد این چنینه، بچرخ تا بچرخیم!"

***

روزهای پاییزی یکی پس از دیگیری سپری شدند و دمای هوا خیلی زود رو به سردی می رفت.روابطم با ماندانا همانند سابق ادامه داشت. ولی هر چه او اصرار می کرد تا به خانه ی آنها بروم زیر بار نمی رفتم و هر بار با بهانه ای دعوتش را رد می کردم.تا این که یکی از روزهای سرد و سوزناک اواخر پاییز صدای زنگ تلفن در فضای سالن پیچید. با اندیشه ی این که پشت خط خانواده ام هستند سریع گوشی را قاپیدم و با ذوق گفتم:

- سلام!

صدای نرم و لطیف مادانا از آن طرف خط شنیده شد:

- شیوا جان، به نظر خیلی سر حال می رسی؟


romangram.com | @romangram_com