#عشق_و_یک_غرور_پارت_131

با لحنی مرموزانه ادامه داد:

- یا منتظر تلفن شخص مهمی هستی؟

با لبخندی بی رنگ پاسخ دادم:

- نه این طورها که میگی نیست. حدست کاملا اشتباه.

ماندانا با لحنی معمولی ادامه داد:

- به هر حال صدا پُر هیجان و شاد به گوشم خورد. مصدع اوقات نم شم غرض از مزاحمت، برادرم کاوه فردا شب ایران میاد ما یه مهمونی دوستانه با حضور شرکای شرکت و دوستان به یُمن ورودش ترتیب دادیم از این رو خواستم تو هم بیایی و با اون از نزدیک آشنا بشی. کاوه قصد داره چند روزی رو اینجا باشه. پس بهتره با تو که دوست خانوادگی ما هستی دیداری داشته باشه.

با لحنی مضطرب گفتم:

- نمیشه منو از اومدن معاف کنی ماندانا جون؟

- می شه بپرسم چرا؟ چند وقتیه اخلاقت فرق کرده.

بلافاصله میان حرفش گفتم:

- اصلا این طور نیست، رفتارم با تو همانند سابقه...

با لحنی کنایه آمیز گفت:

- تو این طورفکر میکنی شیوا جان! ولی هر باری که تو رو دعوت کردم از قبول اون سرباز زدی و خونه ی ما نیومدی. ازت میخوام فرادارو دیگه نادیده نگیری و برای دیدن برادر ارشدم به این مهمونی دوستانه بیای.

رد دعوتش را بیش از آن، دور از آداب معاشرت تشخیص دادم. از این رو گفتم:

- سعی می کنم مهمونی فردا شب شرکت کنم.

- حالا درست شد، شیوا جان! اصلا درست نیست که چهره ی زیبات رو از ما بر گرفتیو

- باعث و بانی اش مشکل شدن دروس دانشگاهه، شما به دل نگیرید.

با خنده ای سرخوش گفت:

- من هیچ وقت ازت ناراحت نمیشم. حتی کم محلی هات هم برام قابل تقدیره چون خیلی دختر مثبت و پر انرژی هستی و از مصاحبت با تو سیر نمی شم، مخصوصا اون چشمای درشت و سیاهت که هر بیننده ای رو مسحور خودش میکنه. یادت باشه به برادرم، کاوه، رحم کنی و با اون جادوی نگاهت گرفتارش کنی.

- اِ ماندانا جون! این چه حرفیه؟ اگه تو بخوای فردا نیام...


romangram.com | @romangram_com