#عشق_و_یک_غرور_پارت_129
عزیز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- الحق که دختر همون مادری! اون هم تحمل بی نظمی رو نداره.
شام مختصری تهیه و با عزیز مشغول خوردن آن شدیم. هنوز میز را جمع نکرده بودم که صدای زنگ در حیاط بلند شد. عزیز دکمه ی آیفون را فشرد و بعد از ثانیه ای ماندانا با فریادی شوق آمیز وارد حیاط شد.با همان چهره ی بشاش پله ها را طی و مرا در آغوش فشرد. از مهربانی و صفای ماندانا همیشه منقلب می شدم. او بسیار خونگرم و انسان دوست بود وقلبی رقیق همراه با صمیمت داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گرم در حالی که در آغوش هم قرار گرفته بودی او را به سمت سالن پذیرایی دعوت نمودیم با همان رفتار مهربانش گونه ی عزیز را بوسید و با لحنی صمیمی گفت:
- حالا این طوریه شیوا خانم! چرا اومدنتون روز از قبل به من خبر ندادید؟حداقل زحمت درست کردن شام به دوشتون نمی افتاد.
عزیز با چهره ای عادی و دلنشین گفت:
- یه غذای حاضری آماده کردیم درست نبود شما به زحمت بیفتین.
- چه زحمتی عزیز جون! به پیتزایی محله سفارش می دادم و ظرف چند دقیقه غذا حاضر بود.
- شیوا جان، وقتی وارد خونه شد به نظامت کامل این جا پرداخت. بچه ام حسابی خسته شده.
ماندانا با چشمانی گرد و حیرت زده پرسید:
- عزیزت راست میگه؟
و در حالی که ناباورانه به چهره ام دقیق می شد ادامه داد:
- بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! حتما فردا دانشگاه هم داری، آره؟!
با لبخندی ملایم گفتم:
- درست حدس زدی ولی ناچار بودم ماندانا. اونقدر خونه کثیف و نامرتب نشون می داد که نتونستم بیش از اون طاقت بیارم. عزی زهم با این گفته ها فقط کمی لوسم می کنه.
ماندانا سریع از روی مبل برخاست و در حالی که کیف دستی ورنی با زنجیر طلایی زیبایش را بر دوش می انداخت گفت:
- پس بهتره امشب رو زودتر به رخت خواب بری، من هم مزاحمت نمی شم. یه خواب راحت و طولانی بهترین دارو برای توست.
اصرارهایم را نپذیرفت و ننشست. پس از رفتنش از آن جایی که عزیز احساس خستگی مفرط می کرد شب به خیری زیر لب گفت و به رختخوابش رفت. میز را جمع کرده و ظرف ها را شستم.لحظاتی بعد درون رختخواب نرم و گرمم آرام آرامیده و چند ثانیه بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
دیدن دانشگاه و بچه های آشنا موجب مسرت خاطرم شد، اما هر چه به اطرافم دقیق شدم نرگس را بین دانشجویان دختر نیافتم. عاقبت با ناامیدی به سمت کلاس رفتم. هنوز چند دقیقه ای از ورود استاد نگذشته بود که نرگس با چهره ای هیجان زده و شرم آگین دم در کلاس نمایان شد. و با اجازه ی استاد به آرامی کنارم نشست. آهسته گفتم:
- چرا دیر کردی؟
در حالی که دفاترش را از کیف دیپلماتش خارج می کرد گفت:
romangram.com | @romangram_com