#عشق_و_یک_غرور_پارت_13

_ می فهمم پسرم، شماها زنده و پاینده باشید وَ اِلا منِ پیرزن که جای زیادی واسه زندگی نمی خوام.

_ این چه فرمایشیه مادر جون؟! همه ی زندگی ما متعلق به شماست. در ثانی فعلاً که ما اسباب زحمت شما شدیم.

عزیز با اخمی ساختگی گفت:

_ مگه شیوا جون فرزند خودم نیست؟ وقتی اون نوه ی گُل منه دیگه این حرف ها باد هواست. دخترم برامون افتخار کسب کرده و باعث خوشحالی منه که در کنارش باشم.

_ من هم خوشنودم که با شما هم خونه خواهم شد. ( به او چشمکی زدم ) هر وقت از درس های مختلف خسته شدم رو به روی شما می شینم و با قصه های شیرینتون رفع گرفتگی و کوفتگی می کنم.

با سخنانم پدر و عزیز جون یک صدا خنده را سر دادند و پدر با همان لحن شادش گفت:

_ مواظب باش عزیز رو فراری ندی چون تعریف کردن قصه حوصله می خواد عزیزم.

ناگاه با نگرانی گفتم:

_ آی دیدی فراموش کردم شام امشب رو درست کنم.

پدر با تکان دادن سر با لحنی شوخ گفت:

_ برای امشب عیبی نداره مواظب باش شب های عزیزت رو بی شام نذاری. حالا هم عجله نکن تو یخچال یه ماه پُره فقط کافیه درش رو باز کنی و مواد مورد نیازی رو برداری.

به سمت آشپزخانه رفتم و با دیدن اجاق گاز نو و تمیز و تابه ی دو نفره ی کوچک به نشاط امدم. با گشودن یخچال، کنسرو ماهی و چند تخم مرغ برداشتم و بلافاصله شام را آماده کردم و روی میز آشپزخانه چیدم. عزیز گفت:

_ به به! دست پخت خانم مهندس خوردن داره.

پدر به شوخی گفت:

_ البته اگه بشه اولین آشپزی شیوا خانم رو خورد.

با لحنی شوخ جواب دادم:

_ هر چند به دست پخت مادر نمی رسه ولی فکر کنم برای پُر کردن این شکم گُشنه فعلاً کافی باشه.

پس از خوردن چند لقمه هر دو با نگاهی مطمئن سری تکان دادند و عزیز گفت:

_ نه خوبه، این قدرها هم بچه ام ناوارد نیست، مثل این که آشپزیت هم مثل درس خوندنت عالیه عزیزم.

آن شب پدر با ما به سر بُرد و صبح زود با سفارش های مجدد ما را ترک و به سمت شیراز حرکت کرد. آن روز پس از صرف صبحانه با بوسیدن عزیز جون راهی دانشگاه شدم. چون اولین روز ورودم به این محیط بود بیشتر جنبه ی آشنایی با دانشجویان هم کلاس و استادان را به همراه داشت. در کلاس یک ردیف دختران جوان و ردیف دیگر پسرها نشسته بودند. ابتدا در جمع پسرها معذب بودم چون تاکنون با جنس مذکر هم کلاس نبودم از این رو برایم ناآشنا و ثقیل آمد ولی وقتی دختران دیگر را بی تفادوت دیدم کمی از استرس موجود کاسته شد. استاد خودش را معرفی کرد و از تک تک دانشجویان خواست که خودشان را معرفی کنند. در میان دختران یکی از همه شلوغ تر به نظر می رسید و مرا به یاد خواهرم انداخت. با یادآوری او لبخند بر لبانم نشست پس از گذشت زمانی کوتاه استاد کلاس را ترک کرد و من با بچه ها تنها شدم. ردیف دخترها و پسرها کم کم خلوت شد و جز چند تن همگی رفتند. همان دختری که در ابتدا از او خوشم آمده بود. نزدم آمد و گفت:


romangram.com | @romangram_com