#عشق_و_یک_غرور_پارت_12
با لحنی عادی گفتم:
_ حالا حرف حسابت چیه؟ ناراحتی؟
_ نه، به هیچ وجه، در واقع برات خوشحالم از همین بابت هم اومدم تا خبر نو و نوار شدن منزل جدیدت رو به اطلاع جناب عالی برسونم. خوشت باشه خواهر جون!
پس از صرف شام، پدر در حالی که مخاطبم قرار داده بود گفت:
_ دخترم، بهتره خودت رو برای روز شنبه آماده ی حرکت کنی. تمامی وسایلی که مورد نیازته جمع و جور کن و بردار. البته من هم با شما میام.
و رو به مادر با تعجب گفت:
_ پس عزیز مجاست؟
_ اون رفته خونه ی فرزام و داداشام تا از اونا خداحافظی کنه امرورز بهم گفت وسایل مورد نیازش رو جمع کرده. هر وقت که شما آماده ی حرکت باشید اون هم حاضره.
_ راستی لیلا یادت نره به مادرت یادآوری کن قرص هاشو با خودش بیاره.
_ مطمئن باش اولین چیزی که برداشته قرص هاشه، چون اون بدون قرص های قلب نفس کشیدن براش مشکله.
پدر با تکان دادن سر زیر لب زمزمه کرد:
_ بسیار عالی ( و رو به من کرد ) البته شیوا جون، تو هم بیشتر مراقب عزیز جون باش و از حال اون غفلت نکن. هر شب داروهاشون یادآوری کن و توی کارای خونه هم کمکش کن. ما نباید این موضوع رو نادیده بگیریم که عزیز با همراه شدن تو کلی به ما کمک کرده. انشاالله خدا حفظش کنه و سلامتی بهش بده.
روز حرکت به همراه پدر و عزیز با بدرقه ی مادر و نسیما راهی شدیم.
چهره ی نسیما دیدنی بود. پَکَر و مغموم رو به او گفتم:
_ تو که از رفتن من خوشنود بودی حالا چی شده این قدر سگرمه هات تو همه؟
_ لوس نشو شیوا! حالم خرابه خودت هم می دنی اون حرفا همش واسه ی شوخی بود.
او را در آغوش فشردم و گونه های زیبایش را بوسیدم. پس از چند ساعت طی کردن جاده ی خسته کننده ی شیراز بالاخره به پایتخت رسیدیم. وقتی پیاده شدیم در بزرگ پارکینگ را گشودم تا پدر بتواند اتومبیل را داخل پارکینگ پارک کند. عزیز از منزل جدید حسابی استقبال کرد و با شوق و ذوق حیاط را زیر نظر گرفت. به کمک پدر تمامی لوازم را از اتومبیل خارج و به اتاقم منتقل کردیم. وقتی جا به جایی تمام شد با اشتیاق به محیط اطرافم نگریستم به راستی که پدر سنگ تمام گذاشته بود، فرش های زیبا و شیک کف سالن را پوشانده بود و در این فاصله ی اندک با رنگ آمیزی داخل خانه، آن مکان رویایی و دلنشین شده بود.
پدر روی مبل راحتی شکیل جای گرفت و رو به عزیز گفت:
_ مادر جون، لطفاً وسایل شخصی تون رو تو اتاق بغلی بذارید. از حالا اون اتاق متعلق به شماست البته این خونه قابل شمارو نداره قصدم راهنمایی شماست.
عزیز با تکان دادن سر و لبخندی گرم گفت:
romangram.com | @romangram_com