#عشق_و_یک_غرور_پارت_126
عقربه های ساعت، ده صبح را نشان می داد که به اتفاق آن دو به سمت تخت جمشید حرکت کردیم. ماندانا مدام زیر لب ترانه های شاد زمزمه می کرد. وسام حواسش به رانندگی بود و من هم از پنجره ی ماشین به فضای بیرون می نگریستم. از این که وسام همانند گذشته به من توجه نشان نمی داد برایم جای سوال داشت. او کاملا مثل غریبه ها با من رفتار می کرد و همیشه نگاهش را از من بر می گرفت. از آن جایی که صبح روز جمعه را برای دیدن مکان تاریخی انتخاب نمودیم طبیعی بود که اشخاص زیادی قبل از ما برای تماشا آمده بودند. با پرداخت وجهی به داخل راهنمایی شدیم. در گوشه و کنار اشخاصی که راجع به بنا و چگونگی ساخت و هم چنین زمان و تاریخ ویران شدن تخت جمشید برای بازدید کنندگان توضیح می دادند دیده می شدند. ماندانا پیشاپیش و چند گام جلوتر از ما در حال قدم برداشتن و تماشای اطرافش بود. وسام در حالی که من را مخاطب قرار می داد گفت:
ــ شما تو سال چند مرتبه به تماشای این مکان میاید؟
با لحنی شوخ گفتم:
ــ شما شنیدید که کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره؟
با تعجب ایستاد و برای دومین بار با همان نگاه آتشین به چهره ام چشم دوخت. بلافاصله نگاهم را از او دزدیدم و در حالی که گوشه ی لبانم را به نیش دندان می گرفتم به آرامی گفتم:
ــ منظورم اینه که ما گاهی اوقات فرصت می کنیم به این جا بیایم اون هم زمانی که مثل امروز برامون مهمون می رسه و با اصرار تازه واردها و اشتیاق اونا در واقع برای راهنماییشون بایین ناگزیر این لطف شامل حال ما می شه تا از این مکان های تاریخی و کهن دیداری تازه کنیم.
با نگاهی ژرف گفت:
ــ چند باری این جا اومدم و هر بار از عظمت و قدرت ایرانیان در زمان گذشته ی دور سر تعظیم فرود آوردم. اونا پدران گذشته ی ما بودند و امروزه با یادآوری فنون و تکنیکشان به راستی بر خود می بالم.
آن چنان با صلابت راجع به مرز و بوم ایران سخن می راند که بی اختیار محو سخنانش شدم و در دل عشق به وطن و میهن پرستی اش را ستودم.
ماندانا پس از این که تقریبا تمام پله های عریض را طی کرد برگشت و با شوق ما را صدا زد:
ــ یالا، زودتر بجنبید، شماها که هنوز روی پله های ابتدایی هستید! بابا سریع تر.
وسام با لبخند و اشاره او را وادار به سکوت کرد و رو به من گفت:
ــ دوباره هیجان و کولی بازی مانی خانم گل کرده! اون وقتی بسیار خوشه دوست داره دیگران هم همانندش پایکوبی کنن. امان از دست این خواهر کوچولوی من!
تقریبا در کنار وسام پله ها را بالا می رفتیم که صدای گرم و مردانه اش بار دیگر نوازش کننده به تارهای صوتی گوشم رسید:
ــ تا به حال اندیشیدی که گرچه پله ها زیاد هستن ولی هرگز خسته کننده نیستن؟ این نشان از سبک معماری بسیار پر بار گذشته ها داره، حتی خود اسکندر مقدونی پس از خرابی این جا و آتش کشیدن اون راجع به نابودی و ویرانی این مکان بعدها اظهار تاسف کرده ولی چه سود!
با لبخندی بر چهره گفتم:
ــ اطلاعات تاریخی تون بسیار خوبه.
ــ به نظرم هر ایرانی وطن دوست می بایست یه اطلاعاتی هر چند کم در مورد کشورش بدونه. در مورد تخت جمشید حتی اشخاص خارجی مشتاق شنیدن اون هستن و این آثار مایه ی افتخار ما تو کشورهای بیگانه س.
پس از این که جاهای مختلف را مشاهده نمودیم برای صرف ناهار آن مکان تاریخی را ترک و به سمت شهری نزدیک حرکت کردیم.
هنگام ترک آن جا ماندانا با حسرت از آن مکان چشم برداشت. روزهایی که آن ها در شیراز بودند برایم پر خاطره و همراه با لذت بود. از هر مکانی که دیدن می کردیم و سام هر چند کوتاه اطلاع جامعی داشت. در باورم نمی گنجید که او این چنین دانا و خوش بیان باشد، با این مسافرت کوتاهشان به شیراز تا حدودی متوجه روحیه ی بالای وسام شدم. چیزی که موجب کنجکاوی من بود و تا لحظه ی آخر مراجعتشان ذهنم را در گیر خود نمود برخورد وسام و حتی طرز نگاهش بود. رفتارش در نزد خانواده ام خیلی متفاوت با زمانی بود که در بیرون به گشت و گذار می پرداختیم. از آن جایی که در این سه روزه کمی با او صمیمی شده و آن یخ بینمان شکسته شده بود با لحنی استفهام آمیز گفتم:
romangram.com | @romangram_com