#عشق_و_یک_غرور_پارت_125
ماندانا بلافاصله گفت:
- شیواجون، لطفاً پر حرفی منو ببخش. وسام درست می گه با راهنمایی که کردی کاملاً متوجه شدم. دیگه بهتره بری و به خودت یه استراحت بدی.
قبل از این که درب اتاقشان را ببندم گفتم:
- فعلاً شما رو تنها می ذارم تا فردا صبح، شب به خیر.
با نگاهی گذرا به وسام دیدم که به لبه ی تخت تکیه داده و به من خیره شده ولی این بار به روی خود نیاوردم و در آن را به آرامی بستم. برای لحظه ای کوتاه به در تکیه دادم و نفس عمیقی از سینه خارج نمودم. هنوز چند قدمی پله ها را نپیموده بودم که با صدای مادر به سویش برگشتم:
- از اتاق خوششون اومد؟!
- بله مادرجون، از توجه تون متشکرم.
- وا، ما که کاری نکردیم عزیزم!
- چرا شما به خاطر من خیلی تو زحمت افتادین، هیچ وقت محبت شما و پدر از یادم نمی ره.
- ما هر کاری انجام می دیم به خاطر سرافرازی توئه عزیزم، در واقع دوستای تو برای ما با ارزشن چون تو برای ما بسیار عزیزی.
دستان گرم و صمیمی مادرم را فشردم. او با چشمانی مشتاق گفت:
- برای فردا ناهار چی دوست داری تا تدارک ببینم عزیزم.
- به نظرم اونا می خوان برن تخت جمشید، ازم خواستن با اونا برم مادرجون.
مادر با لحنی مضطرب گفت:
ـ پس ناهار فرداتون چی می شه؟
ــ دستی بر موهای نوم مادر کشیدم:
ــ شما خودتون رو ناراحت نکنید، اگه فردا صبح بریم تا غروب اون جا هستیم پس ناهار هم بیرون می خوریم. این همه رستوران برای چیه؟
ــ این جوری که بد می شه دختر! چرا زودتر بهم نگفتی تا عصری براتون غذا حاضر کنم. بابا اونا مهمون ما هستن.
ــ نگرانی شما بی مورده مادر جون، اونا اون قدر اروپا و آمریکا رو گشتن که حالا مایلن کشور خودشون رو درست و حسابی ببینند، در واقع مسافرت ماندانا و برادرش برای دیدن جاهای تاریخی و تفریحی شیراز بوده نه این که بخوان مدام تو خونه پیش ما بمونن. بهتره شما نگران اونا نباشین.
پس از گفتگو با مادر به او شب بخیر گفته و سمت اتاق خوابم گام برداشتم.
romangram.com | @romangram_com