#عشق_و_یک_غرور_پارت_106

از سخنانش مو بر اندامم سیخ شد و چشمان از وحشت به دیده اش دوخته شد. وقتی چهره ام را دید با نگاهی موشکافانه و در عین حال دلسوزانه به نگاهم خیره شد:

-نگران نباش، نمی ذارم برات اتفاقی رخ بده. اگه لازم باشه با خودت تا ته دره میام.

با صحبت های اطمینان بخشش کمی آرام شدم. همان طور که به من نزدیک می شد با لحنی مهربان و صمیمی گفت:

-بهتره هر قدر می تونی نفس عمیق بکشی این برات خیلی خوبه.

از آن جایی که هیکل وسام عضلانی و ورزیده بود با سوار شدنش ماشین کمی توازنش را به دست آورد. به ناچار کمی خودم را جمع کردم ولی نه آن طور که بشود از برخورد اندامش به جسمم جلوگیری کنم. چون در ماشین کاملا باز بود و امکان پرت شدنم وجود داشت با نگاهی کنجکاو به چهره ام دقیق شد:

-شیوا ترسیدی؟ احساس می کنم عرق روی پیشونیت نشسته! هر چه قدر مضطرب باشی اوضاع برای نجات دادنت مشکل تر می شه. (به چشمانم خیره شد) متوجه حرفم می شی؟

با استیصال سرم را تکان دادم. با همان لحن گفت:

-بسیار عالی! حالا وقتی با سوییچ ماشین رو روشن کردم دنده رو به عقب جا می دم، تو بهتره پاهات رو هم زمان روی گاز و کلاج قرار بدی. ابتدا روی کلاج، بعد هرچه سریع تر روی گاز، متوجه شدی؟

آنچنان هول بودم که حتی قادر به سر کردن شالم نشدم و موهای پریشانم روی شانه هایم به هم ریخته شد و باد بهاری تارهای آن را به شدت به بر گونه هایم نواخت. انگار نسیم پاک بهاری هم قصد تنبیهم را داشت. این بار زمزمه امید بخش او را کنار گوش هایم احساس کردم:

-اصلا نگران نباش، همین حالا نجات پیدا می کنیم. سعی کن اعتماد به نفست رو حفظ کنی.

برای لحظه ای کوتاه محو سخنان محبت آمیزش شدم. در شرایط عادی همیشه آرزومند شنیدن این جملات از سوی او بودم. هر چند وضع به وجود آمده برایم دشوار و رعب آور می نمود ولی سخنان توأم با مهر و محبت وسام برایم حکم تسکین دهنده ای در آن شرایط ناگوار داشت.

همان طور که او گفت با فشردن کلاج و گاز هم زمان جا انداختن ترمز و دستی و دنده عقب، ماشین از جا کنده شد و تقریبا وسط جاده ی اصلی میخکوب گشت. آنچنان احساس لرز و ترس بر وجودم مستولی گشت که زمان و مکان را فراموش کردم.

-خودت رو کنترل کن شیوا، همه چیز تموم شد. نگاه کن مانی هم داره به سوی ما میاد.

برای لحظه ای کوتاه وقتی خودم را در آغوشش یافتم به یکباره از او فاصله گرفتن و خیره به چشمانش نگریستم . لبان را جمع کرده و با ناراحتی گفتم:

-شما نباید منو در آغوش می گرفتید، چه طور به خودتون چنین اجازه ای رو دادین؟

لبخندی محو بر گوشه لبانش شکل گرفت و با چشمانی حیرت زده به من نگریست:

- ولی شما خودتون به سوی من اومدین. خاطرتون نیست؟ اون قدر اوضاع تون خراب بود که در واقع بهم تکیه کردید. به نظرتون درست بود که تو اون شرایط شما رو از خودم می راندم؟

صدای پرشوق و هیجان زده ی ماندانا رشته کلاممان را گسست:

-شیوا جون، چه قدر خوشحالم که برات اتفاقی نیفتاده. حالا به حرفم رسیدی؟ درستش این بود که با یه ماشین به این سفر می اومدیم.

با تبسمی گذرا گفتم:


romangram.com | @romangram_com