#عشق_و_یک_غرور_پارت_105
هرگز فکر این طرف قضیه را نکرده بودم با خودم اندیشیدم: «راستی اون هم می خواد با ما بیاد؟»
ولی در آن لحظه سعی کردم روحیه ام را از دست ندهم و خیلی عادی و معمولی گفتم:
- برام فرقی نمی کنه، این مسافرت رو برای روحیه ی ماندانا در نظر گرفتم اگه شما هم قصد اومدن دارید خوشحال میشم بیاین.
با لبخنی زیرکانه سری تکان داد و گفت:
-با کمال میل شمارو همراهی خواهم نمود. می خوام ببینم شما تو رانندگی چه قدر مهارت دارید؟
وقتی سخنانش پایان گرفت با لبخندی محو سری تکان داد و از من دور شد. از این که پیشنهاد مسافرت داده بودم هزاران بار بر خودم لعنت فرستادم. قصدم بردن ماندانا به یک محیط سرسبز و خوش آب و هوا بود نه این که آقا موی دماغ ما باشد. هر چند نمی توانستم سر خود کلاه بگذارم و شاید با دادن پیشنهاد آمدنش در واقع آرزوی مرا برآورده کرده بود؛ این روزها حتی سایه اش به من انرژی می داد چه برسد به همسفر بودنش.
با موافقت ماندنا سفر دو روزه مان را آغاز کردیم. از عزیز خواستم با ما بیاید ولی او در برابر اصرارم مقاومت نمود و معتقد بود این سفر برای جوان ها خوب است و او با داشتن پا درد مزاحم خواهد بود. ناچار تسلیم خواسته اش شدم و با بلیت دو روزه برای شیراز او را خوشحال نمودم چون به خوبی می دانستم دلتنگ خانواده است.
صبح روز پنج شنبه سرحال و قبراق با مانتو و شلوار، شالی نازک بر سر و کوله پشتی که در آن وسیله شخصی و مقداری خوراکی ریخته بودم به سمت ماشینم حرکت کردم. وقتی از پارک خارج شدم نزدیک درب منزل ماندانا مجددا متوقف شدم. وسام با لبخندی مرموزانه سری برایم تکان داد. با حیرت ماندانا را کنار صندلی ماشینش نشسته مشاهده نمودم. از این جهت پیاده شدم و به سمت ماشین او گام برداشتم. ماندانا وقتی متوجه حضورم شدم دکمه پایین پنچره ماشین رافشرد و با لحنی مغموم گفتم:
-مگه قرار نبود شمام با ماشین من بیایین؟
او نا نگاهی تردیدآمیز گفت:
-اینجا راحت ترم شیوا جان، تو هم لازم نیست ماشینت رو بیاری. بهتره اونو برگردونی تو پارکینگ و با ما همراه بشی.
متوجه نقشه ی وسام شدم. او با نشاندن ماندانا در ماشینش می خواسته به نوعی مرا سرنشین ماشین خود کند. با این اندیشه غروری کاذب زیر پوستم دوید از این جهت با لحنی مطمئن گفتم:
-اگر مایل نیستی داخل ماشینم بشینی مختاری ولی من با ماشین خودم راحت ترم و از دعوتت متشکرم.
وسام مثل این که فکر اینجایش را نکرده بود. با دهانی باز و متحیر بر جا میخکوب شد. با غیظ سرم را چرخاندم و داخل ماشینم جای گرفتم. با لحنی عصبی زیر لب گفتم: «عجب آدم سمجی! این جور که معلومه می خواد سفرمون رو زهرمار کنه. خدا عاقبت امروزمون رو با اون به خیر کنه.»
ماشین وسام با فاصله کم درست پشت سرم در حرکت بود. گه گاهی از آینه رو به رو متوجه او بودم، چون به هیچ وجه نمی خواستم او را گم کنم. کم کم جاده تهران را رد کرده و به شهرهای همجوار آن رسیدیم. با این که جاده یک دست و تمیز نشان می داد معهذا باید کمال احتیاط را انجام می دادم. چون هر چه به جاده های شمالی مخصوصا چالوس نزدیک می شدیم فضاهای سبز و زیبا هر بیننده ای را محور خود می کرد. ولی شیب و دره های طولانی هر لحظه بیشتر جلوی دیدمان قرار می گرفت. در همان لحظه ناگاه وسام با سرعتی باورنکردنی از من سبقت گرفت. درحین گذشتن از کنارم لبخندی زیرکانه بر لبانش نقش بسته بود. از حرکت نابه جایش لحظه ای کوتاه خشم بر من مستولی گشت و بدون اندیشه دنده را این بار عوض کرده و پا روی گاز فشار دادم. حال درست در کنار هم با سرعت می راندیم. از گوشه چشم نگاهی به ماشین او انداختم. ماندانای بیچاره با ایما و اشاره ما را به آرامش و آرام راندن دعوت می کرد ولی وقتی گوشه ابروان مشکی وسام با حالتی مغرورانه بالا انداخته شد و بدون اینکه توجهی کند این بار درست جلوی ماشینم با سرعت راند به طوری که مانع حرکتم شد با غیظ زیر لب ناسزایی نثارش کردم و با یک حرکت سریع و غافلگیرانه درست به فاصله چند میلی از کنارش گذشتم به طوری که متوجه پیچی که درست روبه رویم قرار گرفته بود نشدم و از طرفی چون سرعتم زیاد بود به سمت دره ای که کمی شیب داشت رانده شدم. با دستپاچگی پاهایم را روی ترمز قرار دادم و ترمز دستی را کشیدم. با این عکس العملم ماشین نیم دایره ای به دور خودش چرخید و درست لبه پرتگاه خاموش شد و در همین حین در سمت خودم کاملا باز شد. به ناگاه نفس در سینه ام حبس و آب دهانم خشک شد، دیگر قادر به هیچ کاری نبودم چون احساس کردم با یک حرکت نابه جای کوچک، ماشین به قعر دره سقوط خواهد کرد. فقط لحظه ای کوتاه سرم را برگرداندم تا کسی را به کمک بطلبم.
در همان لحظه وسام سراسیمه به طرفم دوید. با تاسف سری تکان داد و با حرکتی کلافه دستی بر موهای پرپشت پیشانی اش کشید. ماندانا با مشاهده اوضاع پیش آمده مضطرب و نگران گفت:
-شیوا جون، لطفا حرکت نکن ممکنه برات اتفاقی رخ بده. آخه شما دو نفر چتون شده؟! چرا این طور رانندگی می کنید؟! مگه از جونتون سیر شدین! در آن اوضاع و احوال اصلا متوجه اطرافم نبودم چه برسد به نصیحت های ماندانا. وسام شانه های او را گرفت و با لحنی آرام بخش گفت:
-مانی! دیدن این صحنه برات خوب نیست، بهتره بری تو ماشین. خودم ترتیب کارها رو می دم، مطمئن باش برای شیوا خانم اتفاقی نمی افته.
او به ناچار با چشمانی مضطرب به سمت ماشین شان حرکت کرد. وسام با چهره ای عصبی گفت:
-چرا سعی کردی ازم سبقت بگیری؟ مگه ماندانا بهت نگفته بود که من تو ایتالیا چند بار برنده ی رالی شدم؟ در واقع قصدم آزار دادنت نبود فقط خواستم کمی هنرم رو توی رانندگی مشاهده کنی، همین نه بیشتر. تو واقعا خودت فکر نکردی توی این جاده های پرپیچ و خم سبقت گرفتن مساوی با مرگه؟ در حال حاضر درحال حاضر برای این که ماشین خودت رو نجات بدم چاره ای ندارم جز اینکه کنارت بشینم و ماشین رو خیلی سریع به عقب هدایت کنم. ممکنه کمی احساس ناراحتی کنی ولی چاره ای برام نمونده. اگه همین الان حرکت کنی ممکنه تو دره سقوط کنی.
romangram.com | @romangram_com