#عشق_و_یک_غرور_پارت_10

وقتی با هم روی صندلی ماشین قرار گرفتیم صدای زنگ تلفن همراه پدر بلند شد، او گوشی را باز کرد و جواب داد، متوجه شدم مخاطبش مادر است چون گفت:

ـ آره خانم، الان حرکت کردیم سمت شیراز...نه، فقط خواستم خونه ی جدید رو ببینه از این جهت کمی معطل شدیم. خوب امری نداری خانم؟...پس تا بعد، خداحافظ.

پدر گوشی را بست و گفت:

ـ مادرت حسابی نگران شده بود، بهم گفته چرا دیر کردیم. خوب دیگه امری طبیعیه، مادرت دل مشغولی های مربوط به خودش رو داره. خوب شیوا خانم! از حالا دل نگرانی های مادرت بیشتر می شه ولی نه، فکر کنم با بودن عزیزت یه کمی از اضطراب اون کم بشه البته امیدوارم چنین باشه.

جاده طوانی تهران به شیراز را خیلی سریع طی کردیم و به منزل رسیدیم اما با تنی خسته و کوفته. تا وارد خانه شدیم مستقیم به اتاقم رفتم. نسیما را نشسته پشت میز کامپیوتر دیدم. با روی باز سلام کرد و با ذوق به سمتم آمد و گفت:

ـ خوب، تعریف کن خانم مهندس، ثبت نام کردی؟ دانشگاهت رو دیدی؟ اون جا چه طوری بود؟

با لحنی کلافه گفتم:

ـاَ، دختر! یه لحظه زبون به دهن می گیری یا نه!

زیر لب غر زد و با اخم گفت:

ـ خوب حالا من مگه چی گفتم به خانم برخورده؟

در حالی که سعی می کردم کمی لحنم را صمیمانه تر کنم گفتم:

ـ هیچی، نسیما! عذر می خوام، فقط کمی خسته ام به خدا از صبح زود که حرکت کردیم تا خود الان یه ریز در حال اینور و اون ور رفتن بودیم. بیچاره پدر هم حسابی خسته شده.

ـپس بهتره بری حموم. مطمئنم یه دوش آب گرم حالت رو جا میاره.

با لبخندی گرم جواب دادم:

ـ حتما، بذار لباسم رو عوض کنم بعد. راستی! لطفا اگه سوالی تو ذهنت داری یکی یکی بپرس نه پشت سر هم.

با بالا بردن دو دستش همراه با تبسم گفت:

ـ باشه، نمی دونستم که از حالا بایستی مواظب حرف زدنمون هم باشیم. تو که با یه بار رفتن این طور وارفتی چه طور می خوای چهار سال یا شایدم بیشتر رو تحمل کنی، خانم مهندس!

ـ آخه خواهر عزیزم، قرار نیست که من مدام در حال رفت و آمد باشم. وقتی به تهرون رفتم...

میان حرفم دوید و گفت:

ـ تو رو خدا این قد آسمون و ریسمون به هم نباف، فهمیدم بابا. در طول سال قراره شیوا خانم ما دو بار به اینجا بیاد حالا هرچه زودتر لباسات و بکَن و برو داخل وان حموم و حسابی ریلکس شو. بدو برو...


romangram.com | @romangram_com