#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_95
سعی کردم آروم باهاش حرف بزنم: چه به روزت آوردن دختر؟! دیدی این آخر این
دلسوزیات داشت کار دستمون میداد.....چن بار بهت گفتم کاری نکن که همه بهت تکیه
کنن....دیدی....بهت تکیه کردن....وزن درداشون سنگین بود.....داشتن
میشکستنت.....ولی مگه باربد مرده بود که تو بخوای بشکنی؟! چرا یکم به فکر من
نیستی؟! اگه چیزیت میشد.....اگه بلایی سرت میاومد.....اگه ی تار مو از سرت کم
میشد.....فکر نکردی چه به روز من میاد ؟!
خم شدم و لبامو روی گونه اش گذاشتم.....یکم ازش فاصله گرفتم و تو همون
حالت گفتم: مهم اینه که الان خوبی.....بقیه اش مهم نیس.....
صاف سرجام وایسادم.....ی پوزخند تلخ زدم و گفتم: دیدی بچه دختر بود؟! دیدی
عشق باباش دختر بود؟! دیدی شرطو باختی خانومی؟!
دستشو آروم گزاشتم روی تخت و به سمت یخچال کوچیکی که کنار اتاق بود
رفتم.....در یخچالو باز کردم و ی آب معدنی برداشتم..... از روی میز کنار تخت چند برگ
دستمال کاغذی برداشتم و یکم از آب رو روی دستمال ریختم.....
دوباره برگشتم کنار تختش....دستمالو آروم نزدیک لباش بردم و ترشون کردم.....تو
همون حال باهاش حرف میزدم: ما هنوزم وقت داریم....برا بچه دار شدن دیر نمیشه اما
اگه تو بلایی سرت میاومد....
ناخداگاه دستم از حرکت ایستاد....لرزش بدی سرتا پامو فرا گرفت...دستمو کشیدم
عقب و چشمامو محکم روی هم فشردم و گفتم: اونموقع دیگه چیزی ازم نمی
موند.....ی دختربچه....اگه پدر و مادر نداشته باشه....خیلی خطرات براش وجود داره.....
بازم لبخند تلخی زدم و گفتم: هه.....فک کنم برای اولین بار تو کوتاه ترین زمان
بهترین تصمیم ممکنو گرفتم.....
دستمالو از همونجا پرت کردم توی سطل زباله ای که زیر میز بود و بعدم رفتم
روی صندلی کنار تخت نشستم....دستشو توی دستام گرفتم و همونجور سرمو به پشتی
صندلی تکیه دادم و درحالی که چشمام بسته بود منتظر شدم تا چشماشو باز کنه.....
( مهسا )
حالم اصلا خوب نبود....حس میکردم نگاه همه بهم از روی تنفره....مخصوصا
نگاهای سیاوش که تا عمق وجودمو میسوزوند....سعی میکردم به هیچکس نگاه نکنم اما
بازم سنگینی نگاهشون عذابم میداد.....نفس کشیدن توی اون فضا برام سخت شده
بود.....
از جام بلند شدم و خواستم از بیمارستان برم بیرون که با صدای مهرداد متوقف
شدم: کجا میری مهسا؟!
romangram.com | @romangraam