#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_94
_باربد: فعلا بیهوشه....
همه سکوت کردن...انگار خیال همه راحت شده بود....بدون توجه به بقیه دست
سیاوشو گرفتم و گفتم: سیا بیا بریم کارت دارم.....
سیاوش با نگرانی دنیالم اومد و گفت: چی شده باربد؟!
_بچه...
_بچه چی؟!
_تو سردخونه بیمارستانه.....فردا صبح میری تحویلش میگیری...ی قبر براش
میگیری خاکش میکنی...نمیخوام هستی ببینتش...
_شاکی میشه ها...
_نمیخوام ببینتش....
_باربد بزار وقتی مرخص شد ی روز باهم....
فریاد کشیدم: نمیخوام ببینتش....
_باش
همراه پرستار وارد اتاقش شدم.....
چشمم که به هستی افتاد بی توجه به پرستار به سمتش پرواز کردم.....روی تخت
خوابیده بود.....دردی که توی صورتش حس میکردم دیونه ام میکرد....ی نگاه کلی بهش
انداختم.....آستین لباس آبی رنگ بیمارستان تا آرنج بالا بود و سوزن سرم توی دست
راستش بود....رنگش از همیشه سفیدتر بود و و لباش هم ورم داشت و خشک شده
بود....کلاه پلاستیکی که روی سرش بود باعث میشد باندپیچی سرش زیاد معلوم
نباشه.....
_پرستار:بالا سرش سرو صدا ایجاد نکنید تا یکم استراحت کنه چون اگه بهوش
بیاد سردرد میگیره و مجبوریم بهش مسکن تزریق کنیم....
بدون هیچ حرفی فقط خیره شده بودم به هستی....پرستار هم منتظر واکنشی از
جانب من نشد و بعد از چک کردن سرم و وضعیتش از اتاق بیرون رفت.....
بهش نزدیک تر شدم و دست چپش رو گرفتم توی دستم....گرمی دستاش بهم
زندگی میداد.....آرومم میکرد....دیدنش توی این حال و روز عذابم میداد....هجوم دوباره
ی بغض به گلوم رو احساس کردم.....نخواستم اشک بریزم اما نشد.....ی قطره اشک با
لجاجت تمام از چشمام سرازیر شد....محکم چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم.....هستی
من حالش خوبه پس دیگه دلیلی برای ناراحتی نیست....بغضمو با آب دهنم قورت دادم و
romangram.com | @romangraam