#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_90


اشکان کلافه فریاد کشید: بابا چرا شماها حالیتون نمیشه.....میگم ی اتفاق

بود....آخه مگه من مریضم که هستی رو از پله ها پرت کنم پایین....باور کنید از تقصد

نبوده اتفاق بوده....اتـــــفاق....

داشت دیونه ام میکرد....نمیخواستم خودداریمو از دست بدم اما حرفاش داشت

آتیشم میزد.....دستمو از حرص محکم مشت کردم و با نفرت خیره شدم بهش حالا کی

باشه که این مشت بخوابه تو صورتش خدا میدونه.....

اومد رو به روم وایساد و گفت: باربد....هستی جای خواهرمه....برام عزیزه....ی

درگیری سطحی بود....نمیدونم چی شد....من فقط خواستم دستمو ول کنه تا بتونم

مهسارو برگردونم خونه.....فقط نمیدونم چی شد.....به محض اینکه دستش از بازوم باز

شد صدای جیغش و بعدم......

ناخداگاه دستمو اوردم بالا و با تمام توانم زدم به صورتش.....

اونقدرشدت ضربه زیاد بود که اشکان از پشت پرت شد رو زمین....بلافاصله رفتم

نشستم روی سینه اش و با تموم قدرت مشتای گره خوردمو تو سرو صورتش کوبیدم.....

هیچی نمیشنیدم....کر شده بودم.....نه صدای جیغا و زجه های مهسا رو میشنیدم

نه صدای التماسای پریناز و هیوارو....فقط میزدم....

مهرداد و سامان هجوم اوردن سمتم و بازوهامو گرفتن و منو به عقب

کشیدن....اشکان با ته مونده ی جونی که براش مونده بود کشون کشون خودشو عقب

کشید و آروم از جاش بلند شد.....فکر اینکه بچه امو به خاطر این احمق از دست دادم

دیونه ام میکرد....اگه هستی رو هم از دست بدم....اول اشکانو میکشم بعد خودمو....

به خودم که اومدم دیدم تمام کسایی که تو بیمارستان بودن دورمون جمع

شدن....بی توجه به نگاها و پچ پچای اونا با ضرب دستامو از توی دستای مهرداد و سامان

بیرون کشیدم و سرجام وایسادم.....ی نگاه بی سابقه از سر کینه و نفرت به اشکان

انداختم.....چنین نگاهی تا به حال بینمون ردو بدل نشده بود اما الان میشد چون اشکان

داشت خانواده ام رو از هم میپاچید....

رو به اشکان با صدای تحلیل رفته گفتم:اگه به سگ اینقدر محبت کرده بودم

حداقل جلو در خونم پاسبونی میکرد نمیزاشت آدم نامربوط وارد خونم بشه....اما

تو.....خودت وارد خونم شدی.....خودت بچه امو کشتی....خود لعنتیت میخوای هستیمو

ازم بگیری....اشکان.....به همون خدای احد و واحد که هردومون قبولش داریم

قسم.....اگه ی تار مو از سرش کم بشه زنده ات نمیزارم....یا از رو زمین محوت میکنم یا

کاری میکنم که هزار بار آرزوی مرگ کنی.....

اشکان کمی نزدیک تر اومد و درحالی که سرشو پایین انداخته بود گفت: حق با تو

romangram.com | @romangraam