#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_89
رو به سمتش گرفته بود گفت: به خاطر این اتفاق بچه خواهر من مرده....به خاطر این
اتفاق خواهرم فقط ی قدم با مرگ فاصله داره.....به خاطر این اتفاق زندگی هممون از
هم پاچیده....به خاطر این اتفاق چشمای مادر من خیسه....به خاطر این اتفاق کمر پدرم
خورده.....به این نمیشه گفت ی اتفاق ساده....
چند لحظه مکث کرد و بعد رو به اشکان گفت: چه جوری جرات کردی اینکارو
بکنی؟! اصلا چه جوری دلت اومد ی زن پا به ماهو هل بدی؟! آخــه چـقــــــدر تــو
احــمـــقــی پـســـر؟!!!
اشکان که تا اون لحظه روی صندلی نشسته بود از جاش بلند شد و رو به روی
سیاوش ایستاد....
پدرهستی هم که تازه فهمیده بود قضیه چیه از جاش بلند شد و گفت:چی داری
میگی سیاوش؟!
__سیاوش: هیچی باباجون....دارم با قاتل نوه ات حرف میزنم....دارم میگم این
لعنتی ( به اشکان اشاره کرد ) با مهسا دعواش شده....رفتن خونه ی هستی....اونجا
بحثشون شده و هستی رو از پله هل داده.....
فرهاد نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: راس میگه؟!
تو سکوت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم....
فرهاد رفت جلوی اشکان ایستاد....خیره شد تو چشماش ودستشو برد بالا و محکم
زد تو صورتش....اشکان از جاش تکون نخور...حتی سرشو بلند نکرد....فرهاد که معلوم
بود خیلی عصبیه گفت: اینو زدم برای اینکه یاد بگیری دعواهای زندگیتو تو خونه ات حل
کنی....
دوباره دستشو برد بالا و زد تو گوشش و گفت: اینم زدم به خاطر بلایی که سر نوه
ام اوردی.....
بعد با ی مکث نسبتا طولانی گفت: مطمئن باش اگه اتفاقی برای یادگار دریا
بیاوفته مثل الان به دوتا چک توی صورتت بسنده نمیکنم.....
بعدم بدون حرف دیگه ای به سمت در خروجی رفت.....
سیاوش جلوی اشکان وایساد....دستشو بالا برد و خواست مشت گره شدش رو توی
صورت اشکان فرود بیاره که دستشو رو هوا گرفتم....با تعجب خیره شد بهم.....نگاش
کردم و گفتم: الان وقتش نیس....مطمئن باش اگه کوچکترین اتفاقی برای هستی
بیاوفته جنازش از این بیمارستان بیرون میره....
بعدم خیره شدم به خود اشکان و گفتم: اینو خودشم میدونه.....
سیاوش دستشو اورد پایین و سکوت کرد....
romangram.com | @romangraam