#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_91
رفیق.....اما تو که شرایط منو میدونی....تو که میدونی پا کج بزارم برام حاشیه
میسازن...ی نگا به دور و برت بنداز.....این مردم دوربین به دست....تمام شهرت و
محبوبیتم زیر سوال میره....هستی اتفاقی براش نمیاوفته.....اما اگه ادامه بدی میشه
قصاص قبل از جنایت.....نابودم میکنی باربد....تمومش کن داداش....
ی نگاه به اطرافم انداختم.....حق با اون بود....اشکان شهرت کمی نداشک و
مطمئنن تا الان تعداد زیادی شناختنش....دوربینا هم برای همینه که دارن لحظه به
لحظه ی دعوای مارو ثبت میکنن.....نگاهمو از اطراف گرفتم و زل زدم تو چشماش و
گفتم: نامردی بلد نیستم.....ولی بی غیرتم نیستم.....پس از جلو چشمام گمشو که غیرتم
به معرفتم غلبه نکنه.....جلوی چشمم باشی نمیتونم بهت قول بدم بتونم خودمو کنترل
کنم.....
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که صدای دوتا مردو شنیدم.....وقتی برگشتم به
طرف صدا متوجه شدم حراست بیمارستانه: آهای....اونجا چه خبره......
هنوز نگهبانا بهمون نرسیده بودن....اشکان با صدای تحلیل رفته گفت: باشه داداش
من میرم....هرچی بگی و هرکاری کنی حق داری.....من میرم....
بعدم قبل از اینکه نگهبانا بهمون برسن اونجارو ترک کرد و به سمت در خروجی
رفت....
یکی از نگهبانا سریع مسیرشو عوض کرد و رفت دنبالش اون یکی هم اومد سمت
من و گفت:اقا شما متوجه هستین کجایین؟!! اینجا بیمارستان...بیمار بستریه....بیمار نیاز
به استراحت داره این چه وضعشه برادر من؟!!
پوووفی کشیدم و گفتم: شرایط روحیم مناسب نیس...متاسفم....دیگه این اتفاق
نمیاوفته....
بعدم بدون توجه به کسی رفتم و روی نیمکت پشت اتاق عمل نشستم.....
نگهبان داشت میاومد سمتم که مهرداد رفت سمتش..دستشو گرفت و کشیدش
کنار و شروع کرد به حرف زدن باهاش.....مردم یواش یواش از اونجا متفرق شدن....
چند لحظه بعد نگهبان ی نگاه سرسری بهم انداخت و بعدم از اونجا رفت....
حدود دو ساعتی گذشته بود اما هنوز هیچ خبری نبود...داشتم تو بی خبری و
نگرانی میمردم....
نازی جون و دخترا که یک سره داشتن گریه میکردن....ی نیم ساعتی هم میشد
که آرمان و پرهام رسیده بودن بیمارستان....
دستامو گزاشته بودم روی زانوهام و سرمو بین دستام پنهان کرده بودم....توی ذهنم
هیچ چیز به جز اسم هستی نبود.....همون لحظه یاد محسن افتادم....یادمه میگفت
romangram.com | @romangraam