#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_84


خواستم حرف بزنم که ی پرستار اومد سمتمون و گفت: چه خبرتونه؟!اینجا

بیمارستان آقا نه چاله میدون....ول کن یقه اشو ببینم.....

باربد نگاهی از سر نفرت بهم انداخت و دستشو با ضرب از یقه ام کشید و رفت

سمت پرستار....

_خانوم حال زن من چطوره؟!

_اون خانوم باردار همسر شما هستن؟!

_بله....

_عمل سختی دارن....باید منتظر بمونید تا دکترشون بیاد....اما اگر بازهم درگیری و

سر صدا درست کنید خودتون و مریضتون و از بیمارستان میندازم بیرون.....





( باربد )

به سمت نیمکت های پشت در اتاق عمل رفتم و با حال زار و نزار نشستم.....حالم

داغون بود اما هنوزم خودخواهانه توی ذهنم مطمئن بودم که هستیم زنده میمونه.....ینی

باید زنده بمونه...باید! هستی میدونه که باربد بدون اون هیچه.....هستی میدونه که باربد

نمیتونه دوریشو تحمل کنه و اگه براش اتفاقی بیاوفته و برنگرده منم میام پیشش.....

صدای گوشیم بلند شد اما توجهی نکردم...دلم نمی خواست صدای کسی رو

بشنوم...دلم نمی خواست با ی سری سوال بی سر و ته مواجه بشم که جوابشو خودمم

نمیدونم.....دلم نمیخواست لب باز کنم و بگم که هستیم روی تخت بیمارستان و داره با

مرگ دستو پنجه نرم میکنه.....دلم نمیخواست بگم زندگیم فاصله ای با مرگ نداره.....

صدای حرفای بچه هارو خیلی مبهم میشنیدم.....

_ مهسا: مهرداد سامان کجا رفت؟!

_مهرداد: رفت به سیاوش خبر بده...

_مهسا: خدا به خیر بگذرونه....

چشمامو بستم و صورتمو با دستام پوشوندم.....نای هیچ کاری رو نداشتم....صدای

زنگ های پی در پی گوش

یم عصبیم میکرد....گوشی رو از تو جیبم دراوردم و بدون نگاه کردن به لیست

تماس ها خاموشش کردم....الا به هیچ چیز و هیچکس نیاز نداشتم.....الان تنها چیزی

که میخواستم این بود که هستیم از روی تخت بلند بشه....چقدر دلم براش تنگ شده

بود....برای چشماش که منبع انرژیم بود....برای دستاش که آرومم کنه.....برای گرمی

نفسش....برای اینکه تو بغلم بگیرمش....

romangram.com | @romangraam