#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_83


_مهرداد: باربد میخواستن برای عمل ازت اجازه بگیرن اما نبودی....دو ساعت

پیش رسوندیمش بیمارستان...دکتر گفت چون وضعیتش وخیمه منتظرت نمیمونن و

میبرنش اتاق عمل.....

_چرا خورده زمین؟! هستی بی احتیاط نبود چرا از اون پله های لعنتی خورده

زمین؟!

مهرداد سکوت کرد....باربد که سکوت مهردادو دید سرشو بلند کرد و هممونو از

نظر گذروند.....رفت رو به روی مهسا وایساد و گفت: مهسا....چه بلایی سر هستیم

اومده؟!چرا خورده زمین؟!

مهسا که تازه آروم شده بود دوباره شروع کرد به گریه کردن.....همونجا که ایستاده

بود روی زمین نشست و بلند بلند گریه میکرد....باربد روی زانوهاش دقیقا رو به روی

مهسا نشست و گفت: مهسا دارم دیونه میشم....جون مادرت حرف بزن....

مهسا سعی کرد آروم باشه...به قسم جون مادرش خیلی حساس بود....اشکاشو با

پشت دست پاک کرد و گفت: اشکان...اشکان هلش داد...

_باربد: چی؟!!!!

حس کردم اون لحظه ی سطل آب سرد روی سرم ریختن......

مهسا تند تند شروع کرد به تعریف قضیه اما باربد دیگه نمیشنید......دیونه شده

بود....

سریع از جاش بلند شد و با ی حرکت یقه ی منو گرفت و کمرمو کوبید به دیوار

پشت سرم.....دردی که اون لحظه تو کمرم پیچید باعث شد چشمامو محکم رویهم فشار

بدم و دوباره بازشون کنم....باربدی که تا چند لحظه پیش نای راه رفتنم نداشت حالا از

زور عصبانیت زورش صد برابر شده بود....رگ گردنش زده بود بیرون و رنگشم حسابی

قرمز شده بود.....دندوناشو روی هم سایید و جوری فریاد کشید که حس کردم کل

بیمارستان به لرزه دراومد: تــو چـــــه غـــلـــطــــی کـــــردی؟! هـــــان؟!

اشـــــکان حـــــرف بـــــزن.....

دستامو گزاشتم روی دستش و گفتم: باربد...به خدا.....به خدا اتفاق بود...من

فقط...من فقط خواستم دستمو ول کنه...ولی.....ولی یهو صدای جیغ اومد.....یهو

افتاد....یهو خون....یهو....

_خــــــفــــه شـــــو....

بعدم با مشت محکمی که به صورتم زد اجازه ی حرف زدن رو ازم گرفت:

اشکان....به خداوندی خدا قسم.....به جون خود هستی که میدونی همه ی زندگیمه

قسم.....اگه بلایی سر زنو بچه ام بیاد نابودت میکنم.....زنده ات نمیزارم.....

romangram.com | @romangraam