#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_82


_الو باربد....مهردادم....

_سلام....مهرداد تو خونه ی من چه خبر بوده؟! زنو بچه ی من چه بلایی سرشون

اومده؟!

_آروم باش باربد....

_نمیتونم آروم باشم مهرداد.....بگو هستی چه بلایی سرش اومده ؟

_از پله ها افتاده.....

دستمو به دیوار گرفتم و وزنمو روش انداختم و نالیدم: یا زهرا....

_باربد آروم باش....اوردیمش بیمارستان....خودتو برسون....فقط خودتو برسون....

_کدوم بیمارستان....

_همون بیمارستان نزدیک خونتون.....

_باشه اومدم....

گوشی رو قطع کردمو سریع رفتم سمت ماشین....





( اشکان )

با دیدن باربد تو راهروی بیمارستان که داشت با کلافگی سراغ هستی رو از پرستارا

میگرفت انگار دنیا رو سرم خراب شد....الان باید به باربد چی بگم؟! از جام بلند شدم....

باربد با دیدن ما بیخیال پرستار شد و به سمتمون دوید...حال داغونشوازهمین فاصله هم

میتونستم درک کنم.....رنگش دو سه درجه روشن تر از حالت عادی بود و ترس و هراس

از چشماش بیرون میزد....جلوم وایساد...نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و بعد بریده

بریده گفت: چی شده؟!! چه بلایی سرش اومده؟!

با بغض کنترل شده ای گفتم: اتاق عمل.....

باربد با ناباوری سرشو تکون داد و به دیوار پشت سرش تکیه داد: یا قمربنی

هاشم.....

سامان که حال داغون باربد و دید جلو اومد و تند تند شروع کرد به توضیح دادن:

البته دکترش هنوز حرف درستی به ما نزده اما فکرنکنم زیاد وضعیتش وخیم باشه.....

_باربد:این اتاق عمل خراب شده کجاست؟!

_دنبالم بیا....

همون باهم به سمت اتاق عملی که انتهای راهرو بود رفتیم.....

باربد رفت سمت در بزرگ و شیشه ای که روش تابلوی بزرگ ورود ممنون نصب

شده بود.....پیشونیشو چسبوند به شیشه و دستاشم کنار سرش گزاشت....

romangram.com | @romangraam