#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_81
با تمام وجود پامو روی گازفشار دادم و رفتم سمت خونه.....اونقدر تند میرفتم و
لایی میکشیدم که انگار فاصله ای با مرگ نداشتم...دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود و
ی سری فکرای مسخره تو سرمکه مثل خوره داشت مغزمو میخورد.....
ماشینو جلوی در خونه پارک کردم و پریدم سمت درخونه....با آسانسور خودمو به
طبقه ی بیستم رسوندم....در خونه رو باز کردم و وارد شدم.....تمام لوسترا....چراغا و حتی
تلوزیون هم روشن بود....
داد کشیدم: هستی!!!
خواستم برم سمت پله ها و برم طبقه ی بالا که با دیدن خون جلوی پله ها دست
و پام شل شد و روی زمین زانو زدم.....
حس میکردم هیچ فاصله ای تامرز دیونگی ندارم.....زنم کجا بود؟! این خون کف
خونه چی بود؟!
سعی کردم آروم باشم اما نمیشد....با همون ی مقدار توانی که برام مونده بود
خودمو از زمین جدا کردم و رفتم سمت نگهبانی.....
_آقای حیدری؟!
_بله.....سلام آقا....آقا شما کجایید؟!
_چی شده؟! نمیدونی زن من کجاست؟!
_چرا آقا....صبح بعد رفتن شمای خانوم اومد خونتون....حال خوبی نداشت رفت
خونتون بعدشم ی آقاییاومد و رفت بالا...،نمیدونم تو خونه چی شده بود که نیم ساعت بعد
آمبولانس اومد و خانومتون همراه اون خانوم و آقا و دو تا پسر جون دیگه بردن.....
احساس تنگی نفس داشتم....انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید.... ینی اون خون
کف سالن خون هستی من بوده؟! دستم ناخداگاه رفت سمت قفسه ی سینم و محکم
فشارش دادم.....من بدون هستیم نابود میشم.....این ی حقیقت بود....حقیقتی که نمیشد
انکارش کرد....
با لبای خوش شده رو به نگهبان نالیدم:ی بردنش؟!
_دو ساعت پیش.....
_اون خانومو نشناختی؟!
_نه...اما....ماشینشونو روی پل پارکینگ پارک کردن.....
با تمام قوا به سمت پارکینگ رفتم....ماشین مهسا بود.....باورم نمیشد....بی وقفه
گوشیمو از تو جیبکتمدر اوردم و شماره مهسا رو گرفتم.....جواب نداد.....داشتم دیونه
میشدم...خواستمدوباره شمارشو بگیرم که خودش زنگ زد.....سریع جواب دادم: الو
مهسا...
romangram.com | @romangraam