#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_80
صدای زنگ موبایلم بلند شد....هندزفیری رو توی گوشم گزاشتم و دکمه اش رو
فشار دادم: الو...
صدای نازی جون توی گوشم پیچید: الو... باربد مامان جان...
_سلام نازی جون....خوب هستین؟! با زحمتای ما چیکار میکنید؟!
_مرسی پسرم خوبم...نه بابا چه زحمتی.....این حرفاچیه.....
_قربان شما.....بابا خوبن؟!
_خوبه مرسی....راسش پسرم زنگ زدم بپرسم از هستی خبرنداری؟!
_هستی؟!!!!مگه شما الان پیشش نیستین؟!
_نه پسرم....ی کاری پیش اومد مجبور شدم یکم دیرتر بیام...زنگ زدم بهش
گفتم....
_آهان آره....بهم گفت.....
_خب نمیدونی الان کجاست؟!
_باید تو خونه باشه دیگه....منم دارم میام اونجا....
_نه پسرم انگار خونه نیست من ده دقیقه ای هست دم خونتونم....هرچقدرم به
موبایلش زنگ میزنم جواب نمیده....فکر کردم باهم جایی رفتین برای همین بهت زنگ
زدم.....
_نه من که از صب که تلفنی باهاش حرف زدمازش خبر ندارم....
حسابی رفته بودم توی فکرانگار دیگه صدای نازی جونو نمیشنیدم.....هستی خونه
نیست؟!چرا؟! گوشیشوجواب نمیده ؟! چرا؟! این چرا هایی که توی سرم بود هر لحظه
نگرانترم میکرد.....
با صدای نازی جون به خودم اومدم: الو باربدجان.....
_جانم نازی جون؟!
_میشنوی مامان؟!میگم زنت کجاست؟!
_نمیدونم نازی جون نگران نباشید...الان پیداش میکنم شما برید خونه.....
_باشه پسرم...منو بیخبر نزار نگرانم....
_چشم....
به دنبال این حرف بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم.....سریع شماره یهستی رو
گرفتم......
جواب نمیداد و این موضوع دیونه ام میکرد.....
سعی کردم تمام فکرایی بدی که توی ذهنم داشتشکل میگرفترو از خودم دور کنم
و بتونم تمرکزکنم ببینم ممکنه کجا رفته باشه.....
romangram.com | @romangraam