#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_79


مهسا....بلندشو بریم بیمارستان....

به سختی از جام بلند شدم و بعدم رو به سامان گفتم: چه جوری میخوای به باربد

خبر بدی؟!

_سامان: ی کاریش میکنم.....فعلا بریم بیمارستان...

بعدم برگشت سمت اشکان و با صدای بلند گفت: اشکان پاشو بریم...

اشکان از جاش بلند شد و بدون اینکه حتی نگاهی به کسی بندازه رفت بیرون...

_مهرداد: این چرا این ریختی شده...

_مهسا: میترسه برای هستی اتفاقی بیاوفته و اون قاتل بشه...

_سامان:چـــی؟!

با چشمای پر از اشک زل زدم به سامان....اونم که معلوم بود حسابی عصبیه فریاد

کشید: دقــیـقا تــو ایـن خــونـه چــــــه غـــلـــطـــــــی کردیــــن؟!!

مهرداد رفت سمت سامان و دستشو گرفت و سعی کرد آرومش کنه: سامی الان

وقتش نیس...ول کن بیا بریم بیمارستان....

سامان با ی مکث طولانی نگاهشو ازم گرفت و رفت سمت آسانسور....

مهرداد دستمو گرفت و منو به بیرون خونه هدایت کرد بعدم درو بست و باهم

رفتیم سمت آسانسور.....





تو راهروی بیمارستان کلافه و سردرگم روی نیمکت های سرد و سفید رنگ

نشسته بودیم.... نگاهم افتاد به سامان که سرشو بین دستاش پنهون کرده و چشماشو

بسته.....کنارشم اشکان که سرشو به دیوار تکیه داده بود و خیره شده بود به ی نقطه ی

نامعلوم....و مهردادی که طبق عادت همشگیش بی قرار راهرو ی بیمارستان رو بالا و

پایین میکرد....هیچکس جرات اینکه به سیاوش یا باربد خبر بده رو نداشت.....آخه زنگ

میزدیم چی میگفتیم وقتی هنوز کسی جواب درستی به خودمون هم نداده بود.....





( باربد )

پامو روی پدال گازفشار دادم....طبق معمول بی قرار بودم که هرچه زودتر برسم

خونه.....اصلا دلم نمیخواست امروز هستی رو تنها بزارم اما نمیخواستم بیشتر از این هم

به بابا زحمت بدم....رفتم دفترو دستک مربوط به کارخونه رو ازش تحویل گرفتم و بعد

کلی تشکر حالا راهی خونه شده بودم.....

romangram.com | @romangraam