#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_78


آیفون رو گذاشتم و رفتم درو باز کردم....دوتا مرد درحالی که ی برانکارد قرمز

دستشون بود اومدن داخل و جلوم ایستادن...یکیشون پرسید: بیمار کجا هستن؟!

با دست به سمت پله ها اشاره کردم.....هردو به همون سمت برگشتن و بعد از

دیدن هستی سریع رفتن سمتش....اشکان رو کنار زدن و کنار جسم بی جون هستی

نشستن....ماسک اکسیژن...دستگاه فشار و ی سرم که معلوم نبود چیه.....داشتم بدون

هیچ حرکتی بهشون نگاه میکردم که در آسانسور با ضرب باز شد....برگشتم و بیرون و

نگاه کردم....سامان و مهرداد....با دیدنشون دوباره بغضم ترکید و زدم زیر گریه و همونجا

نشستم.....سامان اومد کنارم نشست و گفت: مهسا چی شده؟! هستی خوبه دیگه مگ

نه؟!

زل زدم به هستی...سامان خط نگاهمو دنبال کرد...وقتی چشمش به هستی افتاد

سرجاش وایساد و آروم به سمتش رفت....

دکترا هستی رو گزاشتن روی برانکارد...یکیشون اومد سمتمون و گفت:

ببخشید...باید به ی سری سوال درموردشون جواب بدید....

_مهرداد:بله چشم....

_دکتر:چندسالشونه؟!

_مهرداد: بیست و سه یا چهار دقیق نمیدونم....

_دکتر:سابقه ی بیماری قبلی دارن..

_مهرداد: نه خیر ولی باردار....

_دکتر:قرص خاصی مصرف میکنن؟!

_مهرداد...نه...ینی فکر نکنم....

_دکتر: بسیار خوب.....باید منتقلشون کنیم بیمارستان حالشون اصلا خوب

نیست.....

سامان که تا اون لحظه ساکت بود اومد سمت دکتر و گفت: هرکاری فکر میکنید

لازمه انجام بدید....

دکتر برگشت سمت سامان و گفت: شما شوهرشون هستین؟!

_سامان: نه خیر...

دکتر سرشو تکون داد و گفت: بهتره هرچه سریعتر با شوهرش تماس بگیرید و

بگید خودشو برسونه بیمارستان چون احتمالا برای عمل از ایشون اجازه میخوان....

_سامان: چشم...

دکتر بدون حرف دیگه ای رفت سمت برانکارد و از خونه بردش بیرون....

مهرداد اومد کنارم دستمو گرفت و درحالی که سعی داشت بلندم کنه گفت:پاشو

romangram.com | @romangraam