#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_77


فشارش دادم.....من بدون هستیم نابود میشم.....این ی حقیقت بود....حقیقتی که نمیشد

انکارش کرد....

با لبای خوش شده رو به نگهبان نالیدم:ی بردنش؟!

_دو ساعت پیش.....

_اون خانومو نشناختی؟!

_نه...اما....ماشینشونو روی پل پارکینگ پارک کردن.....

با تمام قوا به سمت پارکینگ رفتم....ماشین مهسا بود.....باورم نمیشد....بی وقفه

گوشیمو از تو جیبکتمدر اوردم و شماره مهسا رو گرفتم.....جواب نداد.....داشتم دیونه

میشدم...خواستمدوباره شمارشو بگیرم که خودش زنگ زد.....سریع جواب دادم: الو

مهسا...

_الو باربد....مهردادم....

_سلام....مهرداد تو خونه ی من چه خبر بوده؟! زنو بچه ی من چه بلایی سرشون

اومده؟!

_آروم باش باربد....

_نمیتونم آروم باشم مهرداد.....بگو هستی چه بلایی سرش اومده ؟

_از پله ها افتاده.....

دستمو به دیوار گرفتم و وزنمو روش انداختم و نالیدم: یا زهرا....

_باربد آروم باش....اوردیمش بیمارستان....خودتو برسون....فقط خودتو برسون....

_کدوم بیمارستان....

_همون بیمارستان نزدیک خونتون.....

_باشه اومدم....

گوشی رو قطع کردمو سریع رفتم سمت ماشین....





تقریبا مدت زیادی از تماسم با سامان میگذشت....دلم خیلی شور میزد.....داشتم

فکر میکردم چه غلطی کنم که با صدای زنگ از جام پریدم....حتما سامانِ.....بدو بدو

رفتم سمت آیفون...اونقدر هُل بودم و تعادلم رو از دست داده بودم که چندبار نزدیک بود

بخورم زمین....سریع آیفون رو برداشتم: بله....

_سلام خانوم...آمبولانس خواسته بودین؟!

حدس زدم کار سامان باشه...اونقدر تو شوک بودم و مغزم قفل بود که به فکرم

نرسید زنگ بزنم به آمبولانس.....دستمو جلو بردم و درو باز کردم:بفرمایید....

romangram.com | @romangraam