#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_76
_جانم نازی جون؟!
_میشنوی مامان؟!میگم زنت کجاست؟!
_نمیدونم نازی جون نگران نباشید...الان پیداش میکنم شما برید خونه.....
_باشه پسرم...منو بیخبر نزار نگرانم....
_چشم....
به دنبال این حرف بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم.....سریع شماره یهستی رو
گرفتم......
جواب نمیداد و این موضوع دیونه ام میکرد.....
سعی کردم تمام فکرایی بدی که توی ذهنم داشتشکل میگرفترو از خودم دور کنم
و بتونم تمرکزکنم ببینم ممکنه کجا رفته باشه.....
با تمام وجود پامو روی گازفشار دادم و رفتم سمت خونه.....اونقدر تند میرفتم و
لایی میکشیدم که انگار فاصله ای با مرگ نداشتم...دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود و
ی سری فکرای مسخره تو سرمکه مثل خوره داشت مغزمو میخورد.....
ماشینو جلوی در خونه پارک کردم و پریدم سمت درخونه....با آسانسور خودمو به
طبقه ی بیستم رسوندم....در خونه رو باز کردم و وارد شدم.....تمام لوسترا....چراغا و حتی
تلوزیون هم روشن بود....
داد کشیدم: هستی!!!
خواستم برم سمت پله ها و برم طبقه ی بالا که با دیدن خون جلوی پله ها دست
و پام شل شد و روی زمین زانو زدم.....
حس میکردم هیچ فاصله ای تامرز دیونگی ندارم.....زنم کجا بود؟! این خون کف
خونه چی بود؟!
سعی کردم آروم باشم اما نمیشد....با همون ی مقدار توانی که برام مونده بود
خودمو از زمین جدا کردم و رفتم سمت نگهبانی.....
_آقای حیدری؟!
_بله.....سلام آقا....آقا شما کجایید؟!
_چی شده؟! نمیدونی زن من کجاست؟!
_چرا آقا....صبح بعد رفتن شمای خانوم اومد خونتون....حال خوبی نداشت رفت
خونتون بعدشم ی آقاییاومد و رفت بالا...،نمیدونم تو خونه چی شده بود که نیم ساعت بعد
آمبولانس اومد و خانومتون همراه اون خانوم و آقا و دو تا پسر جون دیگه بردن.....
احساس تنگی نفس داشتم....انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید.... ینی اون خون
کف سالن خون هستی من بوده؟! دستم ناخداگاه رفت سمت قفسه ی سینم و محکم
romangram.com | @romangraam