#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_73


بکشم...برای اینکه هستی رو هل داد.....برای همه چیز اونو مقصر میدونستم.....





تقریبا مدت زیادی از تماسم با سامان میگذشت....دلم خیلی شور میزد.....داشتم

فکر میکردم چه غلطی کنم که با صدای زنگ از جام پریدم....حتما سامانِ.....بدو بدو

رفتم سمت آیفون...اونقدر هُل بودم و تعادلم رو از دست داده بودم که چندبار نزدیک بود

بخورم زمین....سریع آیفون رو برداشتم: بله....

_سلام خانوم...آمبولانس خواسته بودین؟!

حدس زدم کار سامان باشه...اونقدر تو شوک بودم و مغزم قفل بود که به فکرم

نرسید زنگ بزنم به آمبولانس.....دستمو جلو بردم و درو باز کردم:بفرمایید....

آیفون رو گذاشتم و رفتم درو باز کردم....دوتا مرد درحالی که ی برانکارد قرمز

دستشون بود اومدن داخل و جلوم ایستادن...یکیشون پرسید: بیمار کجا هستن؟!

با دست به سمت پله ها اشاره کردم.....هردو به همون سمت برگشتن و بعد از

دیدن هستی سریع رفتن سمتش....اشکان رو کنار زدن و کنار جسم بی جون هستی

نشستن....ماسک اکسیژن...دستگاه فشار و ی سرم که معلوم نبود چیه.....داشتم بدون

هیچ حرکتی بهشون نگاه میکردم که در آسانسور با ضرب باز شد....برگشتم و بیرون و

نگاه کردم....سامان و مهرداد....با دیدنشون دوباره بغضم ترکید و زدم زیر گریه و همونجا

نشستم.....سامان اومد کنارم نشست و گفت: مهسا چی شده؟! هستی خوبه دیگه مگ

نه؟!

زل زدم به هستی...سامان خط نگاهمو دنبال کرد...وقتی چشمش به هستی افتاد

سرجاش وایساد و آروم به سمتش رفت....

دکترا هستی رو گزاشتن روی برانکارد...یکیشون اومد سمتمون و گفت:

ببخشید...باید به ی سری سوال درموردشون جواب بدید....

_مهرداد:بله چشم....

_دکتر:چندسالشونه؟!

_مهرداد: بیست و سه یا چهار دقیق نمیدونم....

_دکتر:سابقه ی بیماری قبلی دارن..

_مهرداد: نه خیر ولی باردار....

_دکتر:قرص خاصی مصرف میکنن؟!

_مهرداد...نه...ینی فکر نکنم....

_دکتر: بسیار خوب.....باید منتقلشون کنیم بیمارستان حالشون اصلا خوب

romangram.com | @romangraam