#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_74
نیست.....
سامان که تا اون لحظه ساکت بود اومد سمت دکتر و گفت: هرکاری فکر میکنید
لازمه انجام بدید....
دکتر برگشت سمت سامان و گفت: شما شوهرشون هستین؟!
_سامان: نه خیر...
دکتر سرشو تکون داد و گفت: بهتره هرچه سریعتر با شوهرش تماس بگیرید و
بگید خودشو برسونه بیمارستان چون احتمالا برای عمل از ایشون اجازه میخوان....
_سامان: چشم...
دکتر بدون حرف دیگه ای رفت سمت برانکارد و از خونه بردش بیرون....
مهرداد اومد کنارم دستمو گرفت و درحالی که سعی داشت بلندم کنه گفت:پاشو
مهسا....بلندشو بریم بیمارستان....
به سختی از جام بلند شدم و بعدم رو به سامان گفتم: چه جوری میخوای به باربد
خبر بدی؟!
_سامان: ی کاریش میکنم.....فعلا بریم بیمارستان...
بعدم برگشت سمت اشکان و با صدای بلند گفت: اشکان پاشو بریم...
اشکان از جاش بلند شد و بدون اینکه حتی نگاهی به کسی بندازه رفت بیرون...
_مهرداد: این چرا این ریختی شده...
_مهسا: میترسه برای هستی اتفاقی بیاوفته و اون قاتل بشه...
_سامان:چـــی؟!
با چشمای پر از اشک زل زدم به سامان....اونم که معلوم بود حسابی عصبیه فریاد
کشید: دقــیـقا تــو ایـن خــونـه چــــــه غـــلـــطـــــــی کردیــــن؟!!
مهرداد رفت سمت سامان و دستشو گرفت و سعی کرد آرومش کنه: سامی الان
وقتش نیس...ول کن بیا بریم بیمارستان....
سامان با ی مکث طولانی نگاهشو ازم گرفت و رفت سمت آسانسور....
مهرداد دستمو گرفت و منو به بیرون خونه هدایت کرد بعدم درو بست و باهم
رفتیم سمت آسانسور.....
تو راهروی بیمارستان کلافه و سردرگم روی نیمکت های سرد و سفید رنگ
نشسته بودیم.... نگاهم افتاد به سامان که سرشو بین دستاش پنهون کرده و چشماشو
بسته.....کنارشم اشکان که سرشو به دیوار تکیه داده بود و خیره شده بود به ی نقطه ی
romangram.com | @romangraam