#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_72
با هردوتا دستام محکم جلوی دهنمو گرفتم و برگشتم سمت هستی.....
نمیتونستم همینجور صبر کنم و شاهد جون دادنش باشم....سریع گوشیمو از توی
جیبم بیرون کشیدم و ناخداگاه شماره ی سامان رو گرفتم....
با اولین بوق جواب داد....
_به به به...مهسا خانوم.... حال شما....میگم میخواسی شماره کی رو....
پریدم وسط حرفش و با صدایی که از شدت جیغ و اضطراب گرفته بود گفتم:
سامان...سامان طوروخدا بیا....بــــیا سامان....
انگار از لرزش صدام پی به حال خراب برد: پری؟!! چی شده؟! حالت خوبه؟!
کجایی؟!
_من...من خوبم....هس...هستی....
_هستی چی شده؟!
_از...ازپله ها افتاد....سامان زمین پر خونه....سامان چشماشو باز نمیکنه.....
_یاعزیز زهرا.....کجایید....مهسا کــجــــایــــید؟!!!!
_خونه هستی...
_باشه باشه...توآروم باش من خودمو میرسونم....آروم باش اومدم....
بعدم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه قطع کرد.....
گوشیمو گزاشتم توی جیبم و همونجا زانو زدم.....خیره شدم به هستی و اشک
میریختم...اگ
ه اتفاقی برای هستی بیاوفته....اگه بلایی سرش بیاد...اگه بچه اش طوریش
بشه...چطوری باید تو چشماش نگاه کنم...چه طوری خودمو ببخشم...جواب باربدو چی
بدم....
دستمو جلو بردم و آروم دستشو گرفتم....سرد سرد بود....
_چرا...چرا دستات سرده هستی....هستی پاشو....جون مهسا پاشو....هستی من
طاقت ندارم....پاشو بهم بگو برگرد سر زندگیت....پاشو دعوام کن...پاشو بغلم کن....هستی
طوروخدا پاشو....
نفسم بالا نمیاومد....حس میکردم یکی روی گلوم وایساده....دو دستی گلوم و
چسبیدم و داشتم تلاش میکردم تا بتونم نفس بکشم....
همون لحظه حضور اشکان رو کنارم حس کردم....زانو زده بود کنارم و خیره بود به
هستی....
اون لحظه بیشتر از هرکس و هرچیز توی دنیا ازش متنفرم بود....احساس تنفر
برای خراب کرده زندگیمون....برای اینکه باعث شده بود من دعوامونو به خونه ی هستی
romangram.com | @romangraam