#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_71


بالا....

اشکان که انگار واقعا دیونه شده بود برای اینکه خودشو خلاص کنه با هستی

درگیر شده بود و سعی داشت خودشو خلاص کنه و بیاد بالا......

با صدای جیغ هستی و پشتشم صدای افتادن ی چیزی از ارتفاع زیاد سرجام

خشکم زد.....

توان اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم نداشتم....حس میکردم قلبم برای ی

لحظه از حرکت ایستاده....با دست و پاهایی که از شدت ترس میلرزید و نفسایی که حالا

تند تر از حد معمول بود برگشتم عقب.....اشکان با بهت خیره شده بود به پایین پله ها.....

به زور خودمو رسوندم کنار اشکان و خط نگاهشو دنبال کردم....

با چیزی که دیدم روح از بدنم جدا شد....

قرمزی خونی که از زیر سرش بیرون اومده بود روی پارکت های سفید بدجور تو

ذوق میزد....

به زور داشتم نفس میکشیدم....برگشتم سمت اشکان که زل زده بود به هستی و

گفتم: چه غلطی کردی؟!!

حالا این اشکان بود که سکوت کرده بود و با ناباوری سرشو تکون میداد...

حالم دست خودم نبود...با تموم وجود جیغ کشیدم:چــــرا هـــلـــش دادی؟!!!

وقتی دیدم جواب نمیده بی توجه به اون تند تند از پله ها رفتم پایین و کنار هستی

زانو زدم.....

باورم نمیشد که این دختری که الان غرق در خون روی زمین افتاده هستی

باشه.....دستای لرزونمو جلو بردم و آروم تکونش دادم و همزمان با صدای گرفته صداش

زدم:هس...هستی....هستی پاشو...پاشو بهت میگم....با توام هااا....پاشــــو.....بهت میگم

بلندشو....

دست چپمو محکم گزاشتم جلوی دهنم و جیغ کشیدم....اشکام بی مهابا صورتمو

خیس میکرد...چه غلطی کردم....برای چی اومدم اینجا...برای چی از هستی خواستم

نزاره اشکان سمتم بیاد...برای چی اینجوری شد....

دست راستمو جلو بردم و آروم با سرانگشتام خون روی زمینو لمس کردم....دستمو

اوردم بالا و با ناباوری به دستم نگاه کردم.....تمام بدنم میلرزید....

نگاهم چرخید سمت اشکان....روی پله نشسته بود و خیره شده بود به

هستی....رفتم جلوش وایسادم...دستمو بردم جلو و بهش نشون دادم و درحالی که از ته

دل جیغ میکشیدم گفتم:این چیه؟! این چـــیــه لـــعنتــــی؟! خواهرمو

کشتی.....کشتــــــــــــیش... ..

romangram.com | @romangraam