#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_70


_ اگه داستان تخلیتو گوش بدم گورتو گم میکنی؟!

_نه....

_پس گوش نمیدم....

خواستم برگردم و برم توی اتاق هستی که اشکان پرید دستمو گرفت و درحالی که

منو به زور دنبال خودش میکشید گفت: به حرفام گوش میدی بعدم ازم معذرت خواهی

میکنی که برداشت بد درموردم کردی.....

بازومو توی دستاش گرفته بود و میخواست منو زوری از پله ها ببره

پایین....هرچقدر تلاش میکردم نمیتونستم دستمو از تو دستاش رها کنم...برای همین از

حرص زدم زیر خنده و گفتم:هه...آره...من برگردم تو خونه ی که معلوم نیست شوهرم

اونجا با ی زن دیگه چیکار کرده...کورخوندی اشکان خان من خر نیستم....

_مهسا خفه شو تا نزدم تو دهنت...

_این دل و جرات هم اون خانوم خانوما تو دلت انداخته؟! میخوای دست رو من

بلند کنی....

_مهســــا مــهســــا مهســـــا.....دیونه ام نکن....

_من کاری باهات ندارم.....برو بیرون...من از خونه اومدم بیرون که شما و اون

خانوم راحت به کارتون برسید و من مزاحمتون نباشم.....براچی اومدی دنبالم؟! برو به

کارت برس...

_ میرم به کارمم میرسم اما بعد از اینکه حرفامو بهت زدم...

کفری شده بودم...دستمو با ضرب از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: زل میزنی تو

چشمای من و میگی میرم به کارم میرسم؟! بعد ازم توقع داری بیام بشینم برام قصه

حسین کرد شبستری تعرف کنی؟!

چنان دادی کشید که تموم وجودمو به لرزه انداخت:آره...من تعریف میکنم توام

گـوش مـیــکــنـــــی و قبــولش میکنی....

_حالم ازت بهم میخوره....

هستی که تا اون لحظه ساکت بود و فقط شاهد دعوای ما بود اومد

سمتمون....چندتا پله رفت پایین و بعد دست اشکانو گرفت و درحالی که دنبال خودش به

پایین میکشیدش گفت: کافیه...به اندازه کافی صدای دادو بیدادتونو شنیدم...حالا وقتشه

بری بیرون اشکان.....

اشکان بدون توجه به هستی دست منو گرفت و خواست همراه خودش ببره پایین

که من جیغ کشیدم:هســتی نزار این آشغال به من دست بزنه....

هستی اومد بالا و دستای اشکانو گرفت و منم از موقعیت استفاده کردم وفرار کردم

romangram.com | @romangraam