#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_68
_نمیخوام باهاش حرف بزنم....اصلا نمیخوام ببینمش.....الان میخواد بیاد کارشو
توجیح کنه...من هیچ توجیحی رو قبول نمیکنم....
_مهسا جان...عزیز دلم با فرار کردن که چیزی درست نمیشه...
دستامو گزاشتم روی گوشم و داد کشیدم: هستی الان نمیتونم....الان
نمـــیخوام...خواهش میکنم...
_ باشه من میرم باهاش حرف میزنم میگم بعدا بیاد...
_نزار بیاد منو ببینه هاا...باشه؟!
_باشه....
_پس من میرم طبقه ی بالا که وقتی میاد داخل منو نبینه.....
_باشه
هستی رفت درو باز کنه و منم سریع رفتم بالا و پشت ی ستون وایسادم که ببینم
چی میشه....
هستی درو نیمه باز کرد و خودش هم جلوش ایستاد....اشکان روبه روی هستی
ایستاد و اول مشت محکمی به در زد که باعث شد در کامل باز بشه و به دیوار برخورد
کنه و صدای خیلی بدی رو ایجاد کنه....هستی که توقع این برخورد نداشت ترسید و ی
قدم پرید عقب....
اشکان به سرعت اومد داخل و داشت دیونه وار طبقه ی اول رو زیر رو میکرد و تو
همون حالت داد میکشید: مهــسـا...مهسا کجایی؟! بیا بریم خونه ببینم....کجاییی؟؟!
مهسا...
رفت سمت تراس....عصبی پرده رو کنار زد و در ریلی رو باز کرد و به اونجا سرک
کشید: مهسا بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم...د آخه من که میدونم اینجایی....
از تراس اومد بیرون و دستاشو زد به کمرش....نگاهش افتاد به پله ها......خواست
بیاد سمت پله ها اما هستی سویی شرتشو گرفت و مانعش شد...برگشت سمت هستی و
متعجب نگاش کرد....هستی که معلوم بود عصبی شده گفت:کجا؟!
_بالاس مگه نه؟!
هستی با سر حرفشو تایید کرد و گفت: بالاس ولی تو حق نداری بری بالا....
بعدم اومد سمت پله ها و درحالی که آروم آروم میاومد بالا گفت: داری میری
بیرون حواست باشه درو ببندی....
_ ینی چی هستی؟! میخوام برم با زنم حرف بزنم....
چندتا پله مونده بود که هستی برسه بالا...برگشت سمت اشکان و گفت: اگه
میخواست حرفاتو بشنوه خونه رو ترک نمیکرد....
romangram.com | @romangraam