#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_67


دوباره گریه ام شدت گرفت....صورتمو با دستام پوشوندم و و از ته دل زار

زدم....صدای زجه زدنم تنها صدایی بود که شنیده میشد....یاد آوری اون صحنه نابودم

میکرد....

هستی به زور دستامو از روی صورتم برداشت و گفت: جون به سرم کردی مهسا

بگو چی شده؟!

اشکامو پاک کردم و گفتم : وقتی در خونه رو باز کردم فهمیدم یکی تو خونه

اس....وارد پذیرایی که شدم دیدم....دیدم....

حس میکردم نفس کم اوردم....نمیتونستم حرف بزنم...نمیتونستم بگم...بگم که

شوهرمو تو خونه با یکی دیگه دیدم.... ولی باید میگفتم...یکی باید بهم کمک میکرد....

_مهسا جان قربونت برم بگو عزیزم چی دیدی؟!

راه نفسمو با شکستن بغض توی گلوم و بلند بلند گریه کردن باز کردم و

گفتم:دیدم اشکان با ی زن دیگه تو خونه اس.....

صدای جیغ هستی بلند شد: چــی؟!!

از تعجب همونطوری خشکش زده بود....حتی پلک هم نمیزد....

نگاه متعجبش با اینکه بی منظور بود اما تحملش برام سخت بود....خودمو پرت

کردم تو بغلش و دوباره زدم زیر گریه....

_میگم که...حالا تو مطمینی؟؟ ی وقت دخترخاله ای...دختر عمویی فامیلی چیزی

بوده....

میون هق هقام گفتم: من همه فامیلاشونو میشناسم....هستی وایساده بودن...وسط

اتاق و دستاش رو سینه اش بود...من...من....نتونستم تحمل کنم...زدم بیرون....

_آخه...آخه امکان نداره...اشکان همچین کاری نمیکنه...

خواستم جواب هستی رو بدم که صدای زنگ باعث شد توجام بپرم و حرف تو

دهنم بماسه.....

با ترس به هستی نگاه کردم و گفتم : فک کنم خودشه....

هستی رفت به سمت آیفون و نگاه کردو گفت: آره خودشه...

از جام بلند شدم تا برم بهش بگم درو باز نکنه ام هستی اجازه نداد





درو باز کرد....

با اعتراض گفتم: هستی چرا باز کردی؟!

_بزار بیاد بالا حرف بزنیم ببینیم چی شده...

romangram.com | @romangraam