#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_66
شد و پشتشم صدای هستی رو شنیدم: وای مهسا ببخشید دستم بند بود....بیا بالا.....
بدون توجه به نگهبان که داشت پشت سرم داد و هوار میکرد رفتم داخل....از
شانس خوبم آسانسور توی همون لابی بود...سریع پریدم توش و طبقه ی 20 رو
فشردم....
تا وقتی آسانسور توقف کنه هزار بار مردم و زنده شدم....بالاخره رسید و صدای
ظبط شده این نوید رو بهم داد: طبقه ی بیست....
درو باز کردم و ی جورایی خودمو پرت کردم بیرون....هستی با لبخند جلوی در
منتظرم بود....با دیدنش بغضم ترکید...دیگه نتونستم دووم بیارم....نتونستم جلوی خودمو
بگیرم...نتونستم قوی بمونم.....اجازه دادم چشمام ببارن...اجازه دادم اشکام غم و دردی
که توی دلم نشسته رو بگن...میخواستم اشکام رسوام کنن....خودمو انداختم تو بغل
هستی و از ته دل زار زدم...
هستی که معلوم بود توقع این حرکتو از من نداشت و حسابی هول کرده گفت: ای
وای خدا مرگم بده...چی شده مهسا...پاشو ببینمت چی شده.....
بین گریه هام بغضمو برای چند لحظه سرکوب کردم و بریده بریده گفتم:
بی...بیچاره....شدم....
و باز زدم زیر گریه....هستی درحالی که منو تو بغلش گرفته بود گفت:ای بابا من
که نمیفهمم تو چی میگی...بیا بریم داخل ببینم چی شده....
همراه هم رفتیم داخل....بدون هیچ حرفی وسط پذیرایی وایساده بودم....هستی
درو بست و اومد طرفم....دستمو گرفت و درحالی که منو به سمت یکی از مبلا میبرد
گفت: بیا بریم بشینیم تعریف کن ببینم چی شده.....
خودمو روی اولین مبل پرت کردم و سرمو به پشت مبل تکیه دادم و دوباره شروع
کردم به اشک ریختن....هستی اومد کنارم نشست و دستامو گرفت....سرمو بلند کردم و با
چشمای خیس نگاش کردم...زل زد تو چشمامو گفت: برای خاله که اتفاقی نیاوفتاده؟!
بدون اینکه حرف بزنم سرمو به نشونه ی نه تکون دادم...
ی نفس عمیق کشید و گفت: پس چت شده که اینجوری داری زار میزنی؟!
با صدایی که از زور گریه بم شده بود گفتم:اشکان...
هستی که معلوم بود ترسیده گفت: یاخدا...اشکان چی شده؟ً!
صاف سرجام نشستم و درحالی که با پشت دست اشکامو پاک میکردم گفتم: امروز
به اسرار بابا بعد دو هفته بی خبر برگشتم خونه....( دوباره به هق هق افتادم و بین اشکام
ادامه دادم ) گل خریدم...میخواستم خونه رو مرتب کنم...غذا درست کنم و منتظر باشم تا
اشکان بیاد خونه و منو تو خونه ببینه.....اما....
romangram.com | @romangraam