#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_62


راه افتاد دنبالم و شروع کرد به حرف زدن: مهسا جان...مهسا ی لحظه صبر

کن....به جون مامانم داری اشتباه میکنی....مهسا برات توضیح میدم خانومم ی لحظه

آروم بگیر.....

رفتم تو اتاق و قبل از اینکه بتونه بیاد داخل درو بستم و از پشت قفلش کردم....

دستگیره رو با ضرب بالا و پایین میکرد و صدام میزد اما من بدون توجه به اون

کارمو میکردم: مهسا...مهسا درو باز کن...با توام میگم درو باز کن...مهســـا....مهسا

بازش کن...

با دست چپم محکم گلومو چسبیدم....نفس کشیدن تو هوایی که شوهرم با ی زن

دیگه توش نفس کشیده برام سخت بود...





کیفمو پرت کردم روی تخت وصندلی میز آرایشمو برداشتم و گذاشتم جلوی کمد

دیواری....میخواستم چمدونمو بردارم...همه ی دارو ندارمو بریزم توش و از این خونه ی

لعنتی برم....چون جا نداشتیم چمدونارو گذاشته بودیم توی در مخفی بالای کمد

دیواری....

آروم رفتم روی صندلی و درو باز کردم....همون لحظه احساس سرگیجه کردم و

حس کردم کل خونه داده دور سرم میچرخه.....فشار عصبی که بهم وارد شده بود بیشتر

ظرفیتم بود...اونم برای منی که دو هفته ای هیچ جیز زندگبم سر جاش نیست...حتی

شوهرم !!! دستمو گرفتم به لبه ی کمد اما نتونستم خودمو نگهدارم...صندلی برگشت و

زیر پام خالی شد و منم همراه صندلی با ضرب با زمین خوردم.....

اونقدر بد خوردم زمین و صدای بدی ایجاد شد که اشکان از ترس محکم کوبید به

در و صدام میزد: مهسا...مهسا خوبی؟! صدای چی بود؟! مهسا با توام باز کن تا دیونه

نشدم و نشکستمش.....

بی توجه به حرفای اون از جام بلند شدم....بدنم داغ بود و دردی رو حس

نمیکردم....فقط قلبم میسوخت.... دوباره صندلی رو صاف کردم و رفتم روش....چمدونو

کشیدم بیرون و پرت کردم روی زمین و خودمم اومدیم پایین....در کمد دیواری رو باز

کردم و بدون توجه به اینکه ببینم دارم چی برمیدارم هرچی دم دستم میاومدو میریختم

توی چمدون.....

هیچی برام باقی نمونده بود حتی زمان.....فقط چند دقیقه فرصت داشتم برای جمع

کردن تیکه های وجودم...فقط چند دقیقه فرصت داشتم برای بریدن و دل کندن....فقط

چند دقیقه فرصت داشتم برای خدا حافظی با تک تک خاطرات این دوسال.....فقط چند

romangram.com | @romangraam