#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_61


چشمام اعتماد نداشتم....احساس میکردم هیچ جونی توی تنم باقی نمونده.....به سختی

نفس میکشیدم....ناخداگاه دسته گل از دستم افتاد....با صدایی که حتی شنیدنش برای

خودمم سخت بود صداش زدم: اش...اشکان...

هردوشون برگشتن به سمتم....آثار لبخند آروم آروم از روی لب هردوتاشون محو

شد....اختیار اشکام دست خودم نبود....دلم میخواست همونجا روی زمین بشینم و زار

بزنم....میخواستم خون گریه کنم.....تو اون لحظه دلم میخواست اونقدر جیغ بزنم که هم

گلوی خودم و هم پرده ی گوش اون دوتا پاره بشه...اما جلوی خودمو گرفتم....ناخونامو

توی گوشت دستم فروی کردم تا مانع ریزش اشکام بشن....سخت بود اما باید

میتونستم.....

به سختی ی نفس عمیق کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم....خیره شدم توی

چشماش....انگار تازه به خودش اومده بود.... با صدایی که لرزشش رو به خوبی حس

میکردم گفت:اااا...مهسا...اومدی...چرا زنگ نزدی؟!

با قدم های لرزون یکم بهش نزدیک شدم و گفتم: باید برای اومدن توی خونه ی

خودم ازت اجازه میگرفتم یا اینکه باید خبرت میکردم تا این کثافط کاریاتو جمع کنی؟!

وقتی گفتم کثافط کاری خیره شدم به اون دختره که هنوزم اونقدر به اشکان

نزدیک بود و اونقدر نزدیک به هم ایستاده بودن که فکر کنم بازوهاشون چسبیده بود به

هم....نگاه لرزونمو از دستاشون گرفتمو بغض گلومو قورت دادم....الان نه....الان وقتش

نیست...نباید الان کم بیارم.....

_مهسا داری اشتباه میکنی...اونجور که تو فکر میکنی نیست...

تمام نیرومو جمع کردم توی گلوم و با تمام وجود فریاد زدم: خـــفــه شــو

اشــکــان...دهنتو ببنید.... جلوی چشمای من چسبیدید به هم بعد میگی دارم اشتباه

میکنم؟! چی پیش خودت فکر کردی هان؟!

_ مهسا...مهسا عزیزم برات توضیح...

_به من نگو عزیزم.....اشکان من فقط دو هفته نبودم....فقط دو هفته تنهات

گزاشتم...این دختره چی میگه تو خونه ی من....این دختره برای چی باید توی خونه ی

من با شوهر من تنها باشه؟!

دختره که انگار تازه متوجه شرایط شده بود به حرف اومد: مهسا جان من برات

توضیح میدم....

بین حرفش پریدم و ی جورایی توپیدم بهش: تو یکی دهنتو ببند...

لال شد...دیگه هیچی نگفت و فقط خیره شد بهم.... ی نگاه از سر تنفر به اشکان

انداختم و با قدم هایی که از زور حرص به زمین میکوبیدم رفتم سمت اتاقم....

romangram.com | @romangraam