#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_60
سالم بود و مادرجونم فوت کرده بود.....از اونروز به بعد دیگه هیچ وقت نشده بود که
چشمای باباییمو اشکی ببینم تا هفته ی پیش که مامان رفت تو آی سی یو.....شونه های
بابا پشت اون پنجره ی شیشه ای جوری میلرزیدن که تو دل منم زلزله به پا کرده
بودن....
با شنیدن صدای بابا رشته ی افکارم پاره شد: داری میری باباجون؟!!
_آره بابایی...برای مامان ماهی آبپز کردم روی گازه....برای خودتونم مرغ درست
کردم.....بابا جان نمک دونو نیاری بزاری جلوش مامان تو غذاش دریاچه ارومیه راه بنداره
هااا....نمک براش سمه.....یادتون نره قرصاشو سر وقت بهش بدینا! من خودم وقتش که
بشه بهتون زنگ میزنم که یادتون نره ولی خودتونم حواستون باشه لطفا....
_برو باباجون انقدر نگران نباش...مشکلی بود باهات تماس میگیرم....
_باشه قربونت برم....مراقب خودتونم باشید....
_برو یکی ی دونه...یادت نره از طرف من از شوهرت تشکر کنی...البته خودم
بهش زنگ میزنم اما توام بگی بهتره...
_چشم...حداحافظ...
_خدا به همرات دخترم.... سوییچ ماشینو برداشتم و سریع پریدم توی پارکینگ و
سوار اِلنترای خوشگلم که اولین کادوی تولدم از طر اشکان بود شدم رفتم سمت خونه...
دلم خیلی برا هستی تنگ شده بود میخواستم اول برم پیش اون اما پشیمون شدم
و با خودم فکر کردم شب با اشکان برم بهتره ....
بعد از اینکه ماشینو تو پارکینک پارک کردم سوار آسانسور شدم و کلیدطبقه ی 5
رو زدم....نگاهم روی دسته گل بزرگی از گلای رز قرمز که توی دستم بود قفل شد
لحظاتی بعد در آسانسور باز شد....
به خیال اینکه اشکان رفته استدیو یا رفته دنبال کارای مجوزش و خونه نیست
کلیدو از توی کیفم در اوردم و درو باز کردم....
پامو که تو خونه گزاشتم صدای مکالمه ی دو نفرو شنیدم....با غرغر گفتم: ای
اشکان حواس پرت باز یادش رفته تلویزیونو خاموش کنه.....
خونمون جوری بود که وقتی در باز میشد باید از ی راهرو رد میشدی و بعدش به
ی سالن تقریبا 250 متری میرسیدی.....
آروم آروم از راهرو رد شدم...اخمام رفته بود توهم....تمام لوستر ها و چراغای خونه
روشن بود...ینی چی؟! این چه وضعشه...
باشنیدن صدای ی زن سرعت قدمامو تندتر کردم تا به پذیرایی برسم....
با دیدن صحنه ی مقابلم خون تو رگام یخ بست....به خاطر چیزی که میدیدم به
romangram.com | @romangraam