#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_59
_چیزی نشده دخترم فقط میخوام بهت بگم وقتی ناهارو درست کردی برگردب
خونه ات....
_ولی بابا...
پرید وسط حرفم و گفت:مهسا جان عزیزم....تو شوهر جون داری...دو هفته اس
ولش کردی و به توجه به اون داری کارای مادرتو انجام میدی.....شما هنوز چیزی از
زندگی مشترکت.ن نگذشته اون نیاز داره که تو کنارش باشی...
_بابا جونم حق با شماست ولی این برای شرایط عادی نه زمانی که مامان من
سکته کرده....خداروشکر اشکان با این مسیله مشکلی نداره....
_دخترم اون از مردیشه که هیچی نمیگه....اون پسر اونقدر درکش بالا هست که
از نخواد توی این شرایط کنار مادرت نباشی و بری خونه ات.....مهسا...حال مادرت نسبت
به هفته های پیش خیلی بهتره و دیگ من میتونم از پس کاراش بربیام دخترم....ناهارو
که درست کردی مثل ی دختر خوب برو خونه و برای شوهرت ی غذای خوب درست
کن و منتظر باش تا برگرده...بعدم از طرف من حسابی ازش تشکر کن....
_چشم باباجون...
_دیگه ام بدون شوهرت بیشتر از دو روز اینجا نمیمونی...
خندیدم و گفتم: محترمانه دارید بیرونم میکنید دیگه؟!
بابا خندید و گفت: این چه حرفیه دخترم...اینجا
خونه ی خودته....
_خونه ی امید ماست....
_ ای وروج...
با لبخند از جام بلند شدم و رفتم تا کارمو تموم کنم...
دروغ چرا...خودمم خیلی دلم برای اشکان تنگ شده بود و دلم میخواست
ببینمش....درسته هرشب باهم تلفنی حرف میزدیم اما دلم میخواست ببینمش.....چون
دکتر گفته بود دور مامان باید خلوت باشه ازش خواستم اینجا هم نیاد و این شرایط رو
بدتر کرده بود.....
زیر قابلمه رو کم کردم و رفتم سمت اتاق خواب مامان.....
تقه ی آرومی به در زدم و درو باز کردم.....مامان آروم روی تختش خوابیده بود و
بابام روی تخت نشسته بود و دستاشو گرفته بود توی دستاش.....عشقی که بینشون بود رو
خیلی دوست داشتم...همیشه آرزوم بود که زندگی مشترکم مثل اونا باشه....مامان و بابا
حتی ی لحظه هم نمیتونستن بدون هم دووم بیارن....
من گریه ی حاج محمود رو فقط یبار تاحالا دبده بودم و اونم زمانی بود که هفت
romangram.com | @romangraam