#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_58


_امروز که وقت نمیشه ولیچشم...فردا میریم....

_مرسی...

_فدای شما عیال جان...خب دیگه بابا اومد الان صداش درمیاد....من بعدا بهت

زنگ میزنم....

_باشه عزیزم...غعلا...

_دوست دارم گردالی....فعلا خرید کنیم....

_امروز که وقت نمیشه ولیچشم...فردا میریم....

_مرسی...

_فدای شما عیال جان...خب دیگه بابا اومد الان صداش درمیاد....من بعدا بهت

زنگ میزنم....

_باشه عزیزم...غعلا...

_دوست دارم گردالی....فعلا

گوشی رو گذاشم روی اپن و رفتم سمت میز ناهارخوری....

( مهسا )

حسابی خسته بودم....

توی این دو هفته که مامان حالش بد شده بود خواب و خوراک درستو حسابی

نداشتم....کلا که خوابم نمیبرد اگه هم یکی دو ساعت میخواسم بخوابم همش کابوس

میدیدم.....مامان حالش خیلی بهتر شده بود و دیگه تقریبا از پس کارای ساده اش

برمیاومد اما من هنوزم نگران بودم....

تو آشپزخونه بودم و داشتم ناهار درست میکردم که بابا اومد داخل و روی میز

ناهارخوری نشست.....

_مهسا جان؟

_جونم بابایی....

_دخترم دستت دردنکنه تو این مدت خیلی زحمت کشیدی...

_این چه حرفیه بابا جون وظیفمه....

_دخترم ی کاری ازت بخوام انجام میدی؟!

داشتم برنج آبکش میکردم....دستام خشک شدن....آبکش رو گذاشتم روی

ظرفشویی دستمو شستمو رفتم روی میزناهارخوری کنار بابا نشستم....

نگران نگاش کردم و گفتم:چیزی شده باباجون؟!

لبخند زد.....دستاشو اورد جلو و هردوتا دستامو گرفت تو دستش و فشرد....محبت و

آرامشی رو که میخواست بهم منتقل کنه رو حس کردم و آروم گرفتم.....

romangram.com | @romangraam