#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_57
_من میخواستم الان راه بیاوفتم بیام اونجا بابا گفت صبر کنم اونم بیاد سر ناهار
باهم بیاییم....چیزی نمیخواد درس کنی به مهری خانوم گفتم برات قرمه سبزی درست
کنه که دوست داری...
_اوووف دستت طلا مامانجونم...کلی حوس کرده بودم...
_پس ما ظهر اونجاییم...مراقب باش هااا...زیادم کار نکن کمت لق میشه...
_چشم مامانجون خیالت راحت....
_پس فعلا...
_خداحافظ....
گوشی رو قطع کردم و ی نفس عمیق کشیدم....اووف فکم درد گرفت....سریع
گوشی رو گذاشتم روی اپن و رفتم سراغ آشپز خونه تا بتونم قبل اینکه پری و مهسا زنگ
بزنن اینجارو جمع و جور کنم اما هنوز ی قدمم از اپن فاصله نگرفتم بودم که باز صدای
تلفن دراومد...اه لعنتی....
با کلافگی به سمتش رفتم و جواب دادم: بله....
_سلام گردالی من...
_ااااا باربد نگو گردالی....
_چشمک ببخشید تپلی خانوم.....خوبه؟
_ااا خوب مگه دست منه نی نی تو شکممه....
_اااخ الهی بابا فدای دخترخانومش بشه...
_پسره...
_نه خیرم دختره با منم بحث نکن
_جیغ میکشما...
_باشه باشه غلط کردم پسره...
هردوباهم خندیدیم...باربد میون خنده هاش گفت: مامانت اومده؟!
_نه گفت یکم دیرتر میاد...
_ ااا..خب زنگ بزن یکی بیاد پیشت تنها نباشی...
_نمیخواد بابا من که چیزیم نیس مامانم گفت زود میام...
_هرجور راحتی ولی تنها نمونی بهتره....
_چشم...
_باربد...
_جانم؟!
_میشه بریم برا بچمون خرید؟! دلم میخواد یکم خودمون براش خرید کنیم....
romangram.com | @romangraam