#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_56
_خفه شو هیوا چرا جرتو پرت میگی؟!
_آقاجون من الان تو شرایطی نیسم که بخوام بچه دار بشم...
_خوب حالا اینقدر غر به جون خدا نزن مغزشم نخور...ایشالله هرچی خیره همون
بشه...سیاوش رفته؟!
_آره منو رسوند خونه و رفت....وقتی دید حال ندارم گفت میره ی سری مدارکو
امضا میکنه بعدم کارو به بابا میسپاره و میاد خونه....
_خوبه دیگه الان فقط اون میتونه آرومت کنه....
_چه میدونم والا...من هنوز هیچی نخوردم دار ضعف میکنم...میرم ی چیزی
میخورم بعدا بهت زنگ میزنم...
_اوکی عزیزم مراقب خودت باش....
_توام همینطور...فعلا...
گوشی رو قطع کردم و گزاشتم روی میز...خواستم برم سمت آشپزخونه که تلفن
دوباره زنگ خورد....
گوشی رو جواب دادم و درحالی که آروم آروم میرفتم سمت آشپزخونه شروع کردم
به حرف زدن: بله؟!
_سلام دخترم...
_سلام مامانجون...خوبین؟!بابا خوبه؟!
_قربونت برم همه خوبیم...تو خوبی بچه ات خوبه؟! شوهرت خوبه؟!
_مرسی ماهم خوبیم...راسی مامانجون بابت تمیز کردن خونه و پر کردن یخچال
ممنون خیلی زحمت کشیدین....
_این چه حرفی مامن جان وظیفه اس...
_قربونت برم...
_صبحانه که خوردی؟!
_بله...فکر کن باربد بدون اینکه گردو و عسل تو حلق من کنه بره از در خونه
بیرون...
مامان خندید و گفت: دستش دردنکنه..
_خواهش میکنم وظیفشه....
_راسی هستی جان؟!
_ جانم؟!
romangram.com | @romangraam