#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_55


_نمیتونی؟!

_نه بابا ی قرار خیلی مهم دارم...شب بیام خونت روال میشه؟!

_آؤه داداش بیا حله...

_باشه پس من شب اونجام...

_میبینمت...

_آقایی...فعلا

_فعلا....

گوشی رو گذاشتم توی جیب کتم از جام بلند شدم وبه سمت در رفتم....هستی هم

همزمان با من بلند شد و آروم آروم دنبالم اومد...

_هستی جان من میرم...مامانت احتمالا تا چن مین دیگه سروکله اش پیدا

میشه....دیگه سفارش نمیکنما مراقب خودتون باشید که من هی دلم شور نزنه....مامانتم

که اومد بهم زنگ بزن...بعد از ظهرم زودتر میام که قبل اومدن اشکان بریم اون دکتره

که دوست مادرت بود....

_باشه عزیزم...برو نگران هیچی هم نباش....

_با لبخند برگشتم به سمتش و بعد از اینکه ی بوسه ی طولانی روی پیشونیش

زدم از در رفتم بیرون.....

( هستی )

به محض اینکه باربد درو بست صدای اولین تلفن بلند شد...سریع برداشتم و به

شماره نگاه کردم...هیوا بود....

_سلام هیوایی...

با ناراحتی گفت:سلام..

_چت شده؟!

_هیچی...رفتیم آژمایش...

با شور خاصی گفتم: خوووب!!! نکنه دارم عمه میشم؟!

با عصابانیت توپید بهم: ایی درد بیدرمون بگیری خدانکنه....

_اه...ضدحال....پس چه مرگته اگه حامله نیسی؟!

_جواب آزماشو ندادن گفتن سه روز دیگه حاضر میشه...

_اووووف خوب حالا...

_هستی من نمیتونم طاقت بارم...

_اییی کوفت نمیخوان بهت بگن که ابدز داری...میخوان بگن حامله ای هیمن...

_کاشکی بگن ایدز داری...

romangram.com | @romangraam