#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_51


_هستی: اوکی منتظرم....

_پریناز: باربد خان مراقب آجیم باش...

_باربد: چشم رو چشمم....

از ماشین پیاده شدیم و بعد از خداحافظی رفتیم داخل.....





باربد دسته کیلیدو از تو جیبش در اورد و درو باز کرد....وارد سالن شدم و چراغارو

روشن کردم...خونه غرق در نور شد....

باربد در حالی که چمدونارو کنار در میزاشت گفت: دست مامانت درد نکنه.....انگار

نه انگار دوساله هیچکس تو این خونه نبوده....

_اره....

_ی تشکر حسابی بهش بدهکارم....

_دارم از خستگی میمیرم.....

_بریم بالا بخوابیم....

_اوهوم....

همراه هم از پله ها رفتیم بالا...فک کنم ی ساعتی طول کشید.....خب حق دارم

دیگه با این شکم چه جوری اینهمه پله برم بالا؟!!!

لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم.....باربد هم ی شلوار اسلش زرشکی

پوشیده بود و پیرهنشو دراورده بود....جلوی آیینه وایساده بود و معلوم نبود داشت چیکار

میکرد...

_باربد...

_جانم....

_نمیخوای قولی که بهم دادی رو عملی کنی؟!

_چه قولی؟!

_قرار بود رسیدیم ایران پیرهن محسنو بهم نشون بدی....

_آهان اونو میگی....

_آره...دلم میخواد ببینمش....

درحالی که به سمت کمد لباساش میرفت گفت:باشه نشونت میدم.....

جلوی کمد دیواری وایساد و یکم لباساشو جابه جا کرد و بعد ی پیرهن سفیدو

کشید بیرون و درحالی که نگاش میکرد چند قدم به سمت تخت اومد و به طرفم برش

گردوند.....

romangram.com | @romangraam