#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_50
_هستی: به درک خب آروم بگیر دیگه....
_اشکان: راست میگه دیگه هیوا خب بچه شبیه کتاب شد....
_هیوا: سر به سرم نزارید جیغ میزنما....
بعدم بدون اینکه منتظر حرفی باشه رفت به سمت باغ و سیاوشم رفت دنبالش....
_پریناز: واااا خدا شفات بده....
_هستی: باربد پاشو بریم....من خیلی خسته ام....
_باربد: بریم....
همراه هم رفتیم تو باغ....لباسامو که همونجا روی صندلی گزاشته بودم برداشتم و
پوشیدم....سیاوشم اونطرف داشت با هیوا حرف میزد و آرومش میکرد.....
_ باربد....
_جانم؟!
_میگم....با آژانس بریم بهتره....بزار اینا باهم تنها باشن....( به سیاوش و هیوا
اشاره کردم )
_باشه...
_پریناز: لازم نکرده...گمشین بشینید تو ماشین ما....
_هستی: مگه شمام میرید؟!
_پری: نه پس میخوام ور دل بابای جناب عالی بشینم....
خندیدم و چیزی نگفتم....پریناز سوییچ ماشینو گرفت سمت باربد و گفت: بیا...زنتو
ببر بشون تا من برم آرمانو صدا کنم...
باربد سوییچو از پری گرفت و گفت: دستت طلا گراز جون....
پریناز رفت داخل تا آرمانو صدا کنه ماهم باهم رفتیم سوار ماشین شدیم....
آرمان ماشینو دم خونه نگهداشت....
_باربد: مرسی داداش...
_آرمان: وظیفه بود....
_هستی: بیایید بالا....
_پریناز: نه قربونت برم برو استراحت کن...مامانت هم خونه و تمیز کرده برات
دیگه مرتب و منظمه فقط برو استراحت کن و به فکر فینگل خاله باش...
_هستی: چشم....
_پریناز: فردا بعد از ظهر میام پیشت....
romangram.com | @romangraam