#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_5


گف که بشینم....مطیعانه نشستم روز صندلی....رفت به سمت ظرفشویی و سینی رو

گذاشت تو ظرفشویی و بعدم رفت از تو کابینت آبمیوه گیری رو درآورد و گذاشت روی

اپن و درحالی که ظرف پرتقال رو از یخچال درمیاورد گفت: الان برات ی آب پرتقال

خوشمزه میگیرم که حال کنی....لبخند زدم و گفتم: تو هرچی بدی من میخورم....برگشت

به سمتم و ی چشمک زد...دستمو گذاشتم زیر چونه ام و محو کاراش شدم....چقدر

رفتارای این مرد برام شیرین بود.....چقدر دوسش داشتم....یکم که گذشت دوتا لیوان آب

پرتقال گذاشت رو میز و گفت: بفرمایید اینو میل کنید....خواستم لیوانو بردارم که اجازه

نداد و گفت: او او....تشریف میبریم بیرون بعد...لبخند زدم و بعد همراه هم از آشپز خونه

زدیم بیرون....داشتم با دقت رو پارکت ها قدم برمیداشتم که صدای کفشم بلند نشه اما

تلاشم بی فایده بود و گه گاهی صدای تق تق کفشام به گوش میرسید.... باربد سینی رو

گذاشت روی میز و منم نشستم روی مبل....منتظر بودم بیاد کنارم بشینه که ناخداگاه

جلوی پام نشست و لبه ی لباسمو بالا زد....چشماش که به کفشام افتاد اخماش دوباره

رفت توهم....کفش از پام در اورد و گرفت توی دستش و اورد بالا و گفت: بازم

لجبازی؟!هیچی نگفتم....پوووفی کشید و کفشو پرت کرد روی مبل کنارمون اون یکی

هم در اورد و دوباره پرتش کرد....سرشو اورد بالا...زل زد تو چشمانو گفت: مگه نگفتم

هروقت تو درد بکشی قلب منم تیر میکشه؟! مگه نگفتم طاقت درد کشیدنتو ندارم؟! دختر

تو الان هشت ماهه بارداری....آخه کفش پاشته ده سانت پوشیدنت چیه؟!کمر درد

میگیری...._ببخشید...لبخند زد و گفت: هرچی میگم به خاطر خودته...به حرفام گوش

کن...فقط سرمو تکون دادم... انگشت اشاره اش گذاشت روی شکمم و گفت: فنچ

کوچولو...ازت خواستم همه چیزت شبیه مامانت باشه....فقط طورو جون بابایی تو حرف

گوش کن تر از مامانت باش....از لحنش خنده ام گرفت و از ته دل خندیدم که باعث شد

زیر دلم تیر بکشه....با اخم صورتمو جمع کردم....صدای نگرانش دریایی از آرامشو به دلم

هدیه داد: خانومم...خوبی؟!_خوبم....فقط این فنچ کوچولوت بعضی وقتا زیادی اذیت

میکنه... لبخند زد و با عشق نگام کرد....صدای زنگ تلفن باعث شد به خودمون بیاییم و

هردو رومونو برگردونیم....دستمو پیش بردم و خواستم تلفنو بردارم که باربد اجازه

نداد....انگاری نمیخواست اجازه بده چیزی خلوتمونو بهم بزنه....بعد از اینکه تلفن چندتا

زنگ خورد رفت روی پخش و صدای مامان باربد فضای خونه رو پر کرد: سلام...





_سلام...خونه نیستین؟! نبایدم باشید....لابد هستی خانوم گیر دادن سالگرد

ازدواجشون باید ببریدشون بیرون و براشون خرید کنید...در هرصورت....تماس گرفتم که

romangram.com | @romangraam