#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_4
این کارا نمیکنه....._آره اون که صد در صد اون هرکار بکنه هوو سر تو نمیاره...خندیدم
و چیزی نگفتم....سیاوش هم یکم خندید و بعد گفت : خب دیگه عزیزم خداحافظ_خدا
سعدی گوشی رو قطع کردم و برگردوندم سرجاش و نشستم و خودمو سرگرم دیدن ادامه
ی سریالم کردم که صدای چرخش کیلید توی درو احساس کردم....وقتی برگشتم و
قامت باربد رو توی در دیدم انگار بال در اوردم....نمیدونم چرا اینقدر دلم براش تنگ
میشد....نفهمیدم با وجود این وزن سنگینی که داشتم چه جوری از جام پریدم و رفتم
طرفش....وقتی دید دارم میرم به سمتش با لبخند آغوششو به روم باز کرد....به آغوش
گرمش پناه بردم و خودمو توی بغلش پرت کردم و دستامو محکم دور کمرش حلقه کرد
و صورتمو محکم به سینه اش چسبوندم.....دست چپشو دور کمرم حلقه کرد و با دست
راستش درو بست و بعد دستشو بین موهام فرو کرد....موهای لختمو به نرمی توی دستش
گرفته بود و داشت باهاش بازی میکرد....روی سرمو بوسید و گفت: آخ که من هلاک این
انرژیم که وقتی میام خونه بهم میدی....لبخند روی لبم عمیق تر شد و خودمو بیشتر
بهش فشار داد....منو از خودش جدا کرد...صورتمو با دستاش قاب کرد و گفت: حال
مامان کوچولوی من چطوره؟!_خوبم عزیزم....همونجا جلوی پام زانو زد....روی شکممو
بوسید و گفت: فرشته ی ناز بابا چطوره؟!_اونم خوبه....فقط امروز خیلی اذیت مامانش
کردهانگشت اشاره اش رو آروم روی شکمم زد و گفت: اره بابایی؟! مامانی رو اذیت
کردی عزیزم؟! مگه نگفتم عشق منو اذیت نکن هووم؟!بعدم با لبخند سرشو بلند کرد و
تو چشمام نگاه کرد....لبخندی به روش پاشیدم و با عشق نگاش کردم....دوباره بلند
شد....روبه روم وایساد و گفت: سالگرد ازدواجمون مبارک باشه خانوم....وااای داشتم از
خوشی بال در میاوردم....اصلا فکر نمیکردم با اینهمه مشغله ی کاری یادش باشه....نیشم
تا پس کله ام باز شده بود....دوباره خودمو پرت کردم تو بغلش و داد کشیدم: مرسی
باربدی...عاشقتم.....مرسی که یادت بود...._تو ی درصد فکرشو بکن من بهترین روز
زندگیمو یادم بره؟!! اصلا امکان نداره....حتی اگه حرف زدنم یادم بره امروزو یادم نمیره
شیطون....با لبخند گفتم: برو لباستو عوض کن بیا بشین خستگیت در بره....از صب بیرون
بودی هلاک شدی...لبخندی به صورتم پاشید و گفت: همین که تو و فرشته کوچولومو
میبینم خستگیم در میره...بعدم چشمکی زد و به سمت اتاق خوابمون رفت....سریع رفتم
تو آشپزخونه و دوتا فنجون قهوه آماده کردم....میخواستم برم بیرون که یهو باربد جلوم
سبز شد....به سرتا پاش نکاه کردم....ی شلوار اسلش طوسی با رکابی جذب مشکی....با
اخم کمرنگی که روی صورتش بود سینی رو ازم گرفت و گفت: بازم قهوه...._ ااااا
باربد...بزار بخوریم دیگه...._ نه مامان کوچولو نمیشه....قهوه برای خودتو این فنچ من
ضرر داره....دستمو گرفت و برد به سمت میز ناهار خوری...صندلی رو کشید عقب و بهم
romangram.com | @romangraam