#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_3


دعوا میکنه اگه بفهمه میخوام چیکار کنم....بعدم لبخند زدم...دستمو پیش بردم و کفش

ورنی مشکی رنگمو اوردم بیرون رفتم روی لبه ی تختم نشستم و با احتیاط پام

کردم....دوباره شروع کردم به حرف زدن با فرشته کوچولوم:عسل مامان...ی امشبو

شیطونی نکن....زیاد ورجه ورجه نکن بزار مامانی و بابایی یکم باهم اختلات کنن....شما

که قراره از ماه دیگه تشریف بیارین خواب و خوراکو از ما بگیری پس بزار ی امشبو

مامانی و بابایی باهم باشن......تو این دوسالی که اومده بودیم ترکیه خیلی احساس تنهایی

میکردم....با اینکه در طول روز ساعتها با بچه ها حرف میزدم و شب ها هم همیشه باربد

برای اینکه دلم باز بشه و حوصلم سر نره میبردم بیرون اما بازم احساس تنهایی

میکردم.....ولی با اومدن این فرشته کوچولو دیگه همچین احساسی ندارم...از صبح که

چشمامو باز میکنم باهاش حرف میزنم تا اخر شب که میخوام بخوابم....گاهی اوقات

اونقدر جدی باهاش حرف میزدم و درددل میکردم که انگار ی آدم بزرگ جلوم

نشسته......با قدم های نسبتا کوتاه از اتاقم رفتم بیرون و جلوی تی وی روی مبلای سفید

رنگمون نشستم....این خونه نسبت به خونه ای که توی ایران داریم خیلی کوچیک تر بود

اما من عاشقش بودم چون خیلی از لحظه های خوب زندگی مشترکمون توی این خونه

بود....تو حال و هوای خودم بودم و داشتم تکرار سریال مورد علاقه ام رو نگاه میکردم

که تلفن زنگ خورد....با بد بختی دستمو دراز کردم و تلفنو از روی میز برداشتم ....شماره

ی ایران بود...با خوشحالی جواب دادم....._بله؟!_سلام آبجی خانوم...._سلام

داداش...خوبی؟!_فدات عزیزم....تو خوبی؟! شوهرت خوبه؟! اون وروجک دایی

چطور؟!_خندیدم و گفتم: مرسی ما خوبیم...وروجکم سلام میرسونه....هیوا

خوبه؟!_قربونت اونم خوبه...نمیدونی که چقدر دلم برا خودتو اون نیم وجبی دایی تنگ

شده...._ماهم دلمون برات تنگ شده آقا دایی آینده..._فدای تو مامان آینده...._ببینم

سیا خبری نیست؟! نمیخوای مارو عمه کنی؟!خنده ی بلندی کرد و گفت: نه بابا....ما با

خودمون بیشتر حال میکنیم...._درهرصورت من میخوام عمه بشم_خواهرم دلت میخواد

فوش بخوری ی ندا بده خودم فوش کشت میکنم...بلند خندیدم و گفتم: خیلی بدی

سیا....خب من کلی برا بچه ی تو نقشه دارم...._خب نمیگم کلا بچه نمیخواییم که ولی

فعلا نه...._لجباز...._ راسی خانوم سالگرد ازدواجتون مبارک...._قربان شما همچنین

مال شمام مبارک باشه....یهو همزمان هردومون خندیدیم.....سیاوش زودتر از من خنده

اش رو خورد و گفت: مرسی عزیزم....خب دیگه مزاحمت نشم....کاری نداری؟!_نه

داداش مراقب خودت باش...به هیوا هم سلام برسون_چشم بزرگیتو میرسونم.....شمام

حواست به خواهر ما و وروجکش باشه دیگه....به شوهرت هم سلام برسون....حواست

هم بهش باشه ی وقت نره سراغ این زن خارجیا...._خیالت راحت دارمشون....باربدم از

romangram.com | @romangraam