#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_27


هم قدم شد....رسیدیم به نیمکت...آروم دستشو رها کردم و روی نیمکت نشستم و زل

زدم بهش....هر دوتا دستاشو توی جیبش فرو کرده بود و داشت نگام

میکرد....هیچکدوممون حرف نمیزدیم اما چشمامون داشتن حرفای دلمونو رو فریاد

میزدن.....غرق بودم توی چشماش....غمی که توشون میدیدم به هیچ وجه برام قابل

تحمل نبود....بالاخره لب از لب باز کردم و آروم گفتم: باربد....چی ناراحتت کرده؟!

ی نفس عمیق کشید و نگاهشو ازم گرفت.....

حالا نیم رخش به طرفم بود....ابروهای درهم گره خوردش توی دلمو بیشتر از

پیش خالی میکرد....

از جام بلند شدم....رفتم روبه روش وایسادم و دستامو روی شونه هاش گزاشتم و

گفتم: باربد طوروخدا بهم بگو چی ناراحتت کرده؟!

برگشت به طرفم و توی چشمام نگاه کرد....فاصله ی صورتمون اونقدر کم بود که

پوستم از گرمایی که از وجودش روی صورتم پخش میشد داغ شده بود.....سرشو پایین

انداخت و بلافاصله از توی جیبش ی پاکت سفید رنگو بیرون کشید و به طرفم

گرفت....نگاه متعجبم بین پاکت و چشماش در حرکت بود....با صدای مردونه و بمش

گفت: بگیرش....

با تعلل پاکت رو از تو دستش گرفتم و بازش کردم....

چشمم که به کاور آبی رنگ بیلیط ها افتاد تعجب توی چشمام بیشتر شد....با

تعجب توام با شادی به باربد نگاه کردم و گفتم: اینا....اینا...

_همون چیزیه که میخواستی....گفته بودم هرچیزی که بخوای رو برات فراهم

میکنم و هرچی که تو بخوای همونه.....میخوام با قولم عمل کنم.....اگه اینجا موندن

اذیتت میکنه رازی نیستم بمونی....باهم برمیگردیم....میریم جایی که تو دوس داشته

باشی....جایی که تو راحتی....

بیلیطارو محکم توی دستم فشردم و سعی کردم شادی درونمو مهار کنم....تموم

هیجانی که توی صدام و بود و آماده بود تا با ی جیغ به بیرون شلیک بشه رو قورت دادم

و گفتم:پس تو چرا ناراحتی؟! اونجا رو دوست نداری؟! دلت نمیخواد پیش کسایی باشیم

که دوسمون دارن؟!

نفس عمیقی کشید و درحالی که به سمت نیمکت میرفت و روی اون میشست

گفت: من میترسم.....

رفتم و با فاصله ی چند قدم روبه روش ایستادم و گفتم: از چی؟! چیه که تونسته

دل مرد مقاوم منو بلرزونه؟!

_از دست دادن زندگیش.....

romangram.com | @romangraam