#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_26
به سمت آشپز تونه رفتم و بعد از خاموش کردن قهوه ساز و لامپ آشپزخونه اومدم
بیرون....دوتا از آباژورهایی که بین مبلا بود رو روشن کردم و لامپ پذیرایی هم خاموش
کردم.....عاشق این تاریکی نسبی بودم....عالی بود....
همون لحظه صدای باربد منو متوجه خودش کرد: خب دیگه بریم....
ی شلوار کتون جذب مشکی با پیرهن آستین بلند جذب مشکی پوشیده بود و طبق
عادت همیشه اش آستیناشو بالا زده بود و سویی شرت مشکیش هم مردونه دور شونه
هاش گره زده بود...
اومد سمتم و دقیقا رو به روم ایستاد....عاشق بوی عطرش بودم....چشمامو بستم و
با لذت اون عطرو تو ریه هام حبس کردم....آروم چشمامو باز کردم و ناخداگاه خودمو بین
بازوهای مردونه اش جا دادم و سرمو به سینه اش فشار دادم....
روی سرمو بوسید و گفت: خانومم دلتنگه دوباره که اینجوری بی بهونه میپره بغلش
آقاشون و سورپرایزش میکنه؟
_فهمیدی؟!
_میدونی که هرچی به تو مربوط بشه رو با همه ی وجودم حس میکنم....
_دلتنگم...
دستشو نوازش گونه روی موهام کشید و گفت: میدونم عزیزم....میدونم...
_ولی اینکه کنارتم دلتنگیمو کمتر میکنه....اینم میدونی؟!
سکوت کرد و چیزی نگفت.....جواب حرفم بوسه ی دوباره ای بود که روی سرم
زد...
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و گفتم:خب بریم؟!
_بله بفرمایید
بیخیال از دنیا و آدماش دست تو دست همدیگه قدم میزدیم....دستامو دور بازو
های مرد زندگیم حلقه کرده بودم و بهش تکیه کرده بودم.....این کوه غروری که همیشه
برام ی حامی بوده و ی تکیه گاه مستحکم رو حاضر نیستم با هیچ چیزی عوض کنم....
تو افکار خودم غرق بودم که باربد سرجاش ایستاد....منم به تبعیت از اون ایستادم
و نگاش کردم....سرشو گرفته بود بالا و داشت به آسمون نگاه میکرد....نگاهش سردرگم
بود....انگار توی ذهنش دنبال ی واژه بود....ی چیزی که بتونه حالشو توصیف کنه....یکم
جلوتر ی درخت بود و دقیقا زیرش ی نیمکت چوبی بود....بی هوا دستشو گرفتم و دنبال
خودم به اون سمت بردمش.....وقتی دید میخوام ببرمش خودشم همراهیم کرد و باهام
romangram.com | @romangraam